آسمان به رنگِ خونِ همان دخترکی که آن شب تصادف کرد در آمده بود...
امروز در راه برگشت شاهدِ یک تصادف بودم. ترمزِ یک کامیون بریده بود و با یک ماشین برخورد کرده بود. خودتان تصور کنید که آن ماشین و سرنشینش چه پیش آمدی برایشان اتفاق افتاد. بله درست است. قطعاً لِه شدند!
مادرم چشمانم را گرفته بود تا من آن صحنه را نبینم و از آنجا رد شویم. ولی من از لای انگشتانش همه چیز را دیدم. شکافِ سرش را، خون های کف آسفالت ریخته شده را، آن چشمی که به واسطه ی ضربه ی شدید از کاسه اش بیرون افتاده بود را...
اگر از من بپرسند خواهم گفت مرگِ زیبایی بود. لا اقل از مرگ در رختخواب، آن هم بدونِ هیچ هیجانی، بسیار زیبا تر بود. چنین مرگی مردم را بیشتر متأثر میکند. ای کاش من هم روزی چنین مرگی داشته باشم...
اما خود خوب میدانم که همچین چیزی نصیبم نخواهد شد. چون همین الان در حال بازگشت به بیمارستانم و تمام اوقاتم در اتاقک سرد و سفیدِ شماره ۲۹۹ سپری میشود. عاقبت هم مرگی بدون سر و صدا در رختخواب خواهم داشت. خوب میدانم که زمانم مانند دانه های شن در ساعت شنی در حال پایان است. مادرم میخواهد منکر این آینده ی حتمی شود؛ اما بیشتر از آنکه مرا فریب دهد در حال تقلا برای فریب دادنِ خودش است. ای کاش میتوانستم کاری برایش انجام دهم تا دیگر اینقدر آشفته و پریشان حال نباشد. اما دیگر کاری از دستم بر نمی آید. زنده بودنم نیز، خود نوعی عذاب است. زیرا هر روز با دیدن من فکرش میرود به آن روزی که بالاخره مرگ را ملاقات میکنم... و برای بارِ هزار و یکم بغضش را فرو میخورد و به بهانه ای ، از اتاق بیرون میرود و گریه میکند.
از روی زمین به آسمانِ پشتِ پنجره خیره شدم.
آسمان به رنگِ خونِ همان دختری که آن شب تصادف کرد در آمده بود...
با خودم می اندیشم که این هم از آخرین تجربه ی زندگی ام. آنطور که میخواستم پیش نرفت اما رضایت بخش بود. توقع داشتم آنقدری خون از بدنم جاری شود که قطرات آن از بین سرامیک ها رد شود و به طبقه ی زیرین راه پیدا کند..
اما ایرادی ندارد. بهتر از در رختخواب مردن است.