خیره به آسمانِ چشمانش میشوم. در صدمی از ثانیه در آن غرق میشوم، سقوط میکنم، فرو میریزم، میمیرم، زنده میشوم، میمیرم و...
او چشمانِ مرا باور نداشت.محبتم را نیز هم. در چشم های تیله ایه سردِ صنوبری اش، تنها خودش را میدید. او فقط خودش بود. فقط خودش.
ساحل به دریا نرسید. ماه به برکه نرسید. او... او نه برکه ای داشت و نه ساحلی. او به خودش هم نرسید...
از آینده ی نا معلومِ خویش واهمه دارم... ترسی از جنسِ جنون های سرد!
قلبم در گِروی ساکنانی است که می آیند و می روند. باشندگانی که نبودشان را بر خانه ی دلم میکوبانند و میروند. وَ ستاره میشوند. ستاره ای از جنسِ خاطراتِ دور! خاطراتِ محو!
چشمانِ بی روحش را می نگرم. سرمایی ژرف به جانم می افتد. گویی به جزیره ای یخی هجرت کرده باشم.
آخر اینگونه چرایی؟ شادی کو؟ گرما کو؟ تو کو؟ من کو؟
قهوه ام را می نوشم. زندگی ام مانند این قهوه تلخ شده است. خودِ این روزهایم در لا زمان زندگی میکند. تا به خود می آید میگوید: زمان کو؟ ثانیه هایم کو؟ من کو؟
سرفه های پی در پی امانم را بریده است و تو خوب علتش را میدانی. اما فقط نظاره میکنی و هیچ نمیگویی.
و تنِ رنجورِ من از هیچ نگفتنِ تو تن رعشه میگیرد و سرما بیشتر در جانش رسوخ می کند.
قلبم رفته رفته سمت و سوی تو را میجوید. قندیل میبندد. گرمایش را در گذشته جا میگذارد و نشانیِ تو را جویا میشود. به سوی جزیره ای یخی گام بر میدارد که خوب به سر انجامش واقف است. طوفانِ خاموش، جانش را از ریشه در می آورد و خویشتنش را برای همیشه در فقدانِ خویش میگذارد.
و دیگر او که بود؟ او که بود؟ یادش می آید؟
یادش نخواهد آمد...