اینجا هم برام شده مثل خونه ی ارواح. یجوریه. یه روزی اینجا پر از آدم بود و الان شده خلوت مثل یه خونه ی نیمه کاره که مربوط به سال ها پیشه.
اینروزا همش امتحان دارم. یسری پیامِ جواب نداده داشتم اینجا. شوتشون کردم بره فردا ولی اشتباهی رفت به نا کجا آباد. هر وقت پیدا کردم اون موعد مقرر رو جواب میدم.
فردا امتحانه علومِ نهاییه. خوندمش تمام. مونده مرور و نمونه سوال. امیدوارم بر بیام از پسش.
کلماتِ ذهنم آشفتهست. چون من تبدیل شدم به یک استرسِ متحرک.دلم میخواد داستان بنویسم. داستانِ آدمی که... یادم نمیاد. هروقت یادم اومد مینویسم.
ساعت چنده؟ شیش؟ عقبم. کلی عقبم. ای کاش یه قرصی بود که باعث میشد نخوابم. کافئین کافی نیست.
دلم برای یکی تنگه. یکی که رفتنش رو هنوز باور نمیکنم.
یه چسب زخم داری؟ میخوام بچسبونم به مغزمم. آره میدونم هنوز زخم نشده؛
ولی میشه!
میترسم کلماتی که ریختم اون تو نشتی کنه. اونوقته که بد میشه.
به من نگو بخواب. من امتحان دارم. باید بخونم. باید اونقد بخونم که چشام در بیاد. باید بخونم...
میشه اینقد سر و صدا نکنی؟ صدات برام زلزلهست. کلمه های مغزمو میلرزونه. اینقد با صدات روح و روانمو لگد مال نکن.
من دارم دیوونه میشم. اساسا روانی بودن بد نیست. ولی دیوونه بودن فرق داره. روانی یعنی اینکه هیچی نمیفهمه. ولی آدم دیوونه اینقد فهمیده که دیگه زده به سرش و داره رنج میکشه.
میشه جامو با اون بچه ی ۵ ساله ای که رو تاب داره تاب بازی میکنه عوض کنم؟ آخه انگار داره بهش خوش میگذره... میشه منم مثل اون تاب بازی کنم؟ منم بازی. میشه؟
سرم نبض میزنه. صدای جیغ میاد. صدای کشیدن شدن فلز رو کاشی میاد.
میشه مغزمو خاموش کنم؟
نفس نفس میزنم. هوا مه آلوده. نفسای منو به شماره میندازه. اینجا کجاست؟ چرا اینقد تاریکه؟
اوه... اینجا مغزِ منه...