حالم را اگر بخواهم توصیف کنم مانند حالِ آن مسافری است که از اتوبوسش جا مانده. مانند آن بچه ی ۵ ساله ای که بیدار میشود و هیچ کس جز خودش را در خانه نمی یابد. مانند آن دانش آموزی که بعد از ورودِ معلم به کلاس میرسد. مانند گلِ رزِ قرمزی که میانِ یک دشت رزِ سفید غریب مانده. مانند پیرمردی که آنقدر عمر کرده که دگر هیچ یک از آشنایانش برایش باقی نمانده اند...
همینقدر، در بهت فرو رفته، غریب و تنها هستم.
در بین اینهمه آدمِ آشنا و نا آشنه تنها ایستاده ام. گاهی با آدم های تنهایی مانند خودم رو به رو می شوم و اندکی تنهاییمان را باهم قسمت میکنیم و اینگونه کمی لبخند را مهمانِ لبانمان میسازیم.
زندگی را مینگرم که چگونه مانند دانه های شن رو به اتمام است. فرو می ریزد..
فرو میریزد و محو میشود...
و تنها چیزی که از آن میماند خاطره ی آن است...
ای کاش خاطراتِ خوب باشد... خاطراتی ماندگار با جلوه ای زیبا.
و ساعت شنی هنوز هم دانه ی آخرش را در دست نگه داشته و منتظر آن اتفاق است. اتفاقی که گره خورده به سرنوشت. سرنوشتی که انتظارِ تغییر را میکشد. سرنوشتی که تهش ختم میشود به آن پایانی که همه آن را خوش مینامند... پایانی پر از آغاز، غروبی که منجر به طلوع است..
ساعت شنی منتظر است.
منتظرِ تو!