دست هایم بر سر میز ضرب گرفت. اشک هایم برایم ناز میکردند و تا نزدیکیِ پلک هایم می آمدند، اما نمی آمدند؛ و مرا در حوالیِ کوچه پس کوچه های جنون، غریبانه جا گذاشتند.
دلم را به عقل باختم و آسمانِ خیالم را دو دستی تقدیمش کردم. و او آبیِ آسمانم را بی رحمانه به خاک و خون کشید و مرا آواره ی زمین ساخت.
اشک هایم آمدند. رودخانه ی اشک هایم خیمهٔ شیدایی را در دلم بر پا کردند. و دلم مانند تکه ای آهنِ فشرده شده، در خود مچاله شد.
آبیِ روخانه ی زلالِ خاطراتم، اکنون به خاکستری گروییده است. خاکستری ای از جنسِ همان شب های نا آرام، همان خواب های آشفته، همان سردرد های کذایی و همان همان هایی که حسرتِ لحظاتِ شادی و شادمانی را به دلم نهادند.
دیگر قلبم آبی نخواهد شد.
امیدوارم خاکستری بماند. اگر گردِ سیاهی رویش بنشیند، روحم را خواهد کشت. و آنگاه جسمم در کنترل خویش نخواهد بود و به مرده ای متحرک مبدل خواهم شد.
آهِ سردی از عمقِ جان بر میآورم و مجددا مشغول کندن علف های هرز از داخلِ شیار های مغزم میشوم. علف های هرزی که آبی ام را برای همیشه از من گرفتند. هر چند آبی ام دیگر بر نخواهد گشت اما نمیخواهم سیاهی را مهمانِ خاطراتم سازند.
درد را درپشتِ پلکانم احساس میکنم. خستگی تک تک سلول هایم را آغشته به حس ملالت کرده است. خستگی روحم را فرسوده و جسمم را درمانده کرده است. گویی خستگی را با جانم آمیخته باشند.
من خستگی را بوسیدم و به آغوش کشیدن و به آسمانِ خیالم راهش دادم. و او دستِ هاله از دود های خاکستری را گرفت و به آسمان آورد.
و گردِ خاکستری های خستگی، آبی ام را مبتلا کرد. مبتلا به رنگِ ملالت بارِ خاکستری؛ خاکستری ای از جنسِ بغض و آشفتگی.
دلم را در شرط بندی با خستگی باختم و شیشه اکسیر عشقم را ناچارانه شکاندم و تهی شدم. قلبم تهی شد. دیگر پایدار است. تپش هایش را میگویم! دیگر ضربانش بخاطر آمدن یا نیامدنِ کسی بالا و پایین نمیشود و دیگر نمیتواند زندگی اش را ضربانِ کسی به غیر از خودش هم آهنگ کند. و آهنگِ این قلب، چه آهنگِ غریبانه ای میشود...