ایده ی این پست رو از یه پست دیگه گرفتم؛ واسم جالب بود و خواستم امتحانش کنم و افکارِ مشوش ذهنمو در این پست خالی کنم.
+من پاییز رو خیلی دوست دارم. درختا زرد و نارنجی میشن و برگا از درخت میریزن. صدای خش خش برگ ها وقتی که زیر پاهام له میشن رو خیلی دوست دارم.
_ولی من از پاییز متنفرم.افتادن برگا منو یاد آدمایی که از بام ها افتادن میندازه. از رنگ نارنجی هم خوشم نمیاد.
+ خش خش برگ ها چی؟ لااقل اونو دیگه باید دوست داشته باشی!
_صدای شکستنِ برگ ها منو یادِ شکستنِ خودم میندازه. دوستشون ندارم.
+اصن همه ی اینا رو ولش. توی پاییز مدرسه ها باز میشن.
_با مدرسه مشکلی ندارم. از آدمای توش بدم خوشم نمیاد.
+درکت نمیکنم.
+آدما خیلی قشنگن. دوست دارم باهاشون بیشتر آشنا بشم.
_واسه چی؟
+چون هر آدم یه دنیای جدیده. دلم میخواد به دنیاهای جدیدی پا بزارم و باهاشون آشنا شم و اگه تونستم یکی دوتاشون رو فتح کنم.
_ولی فتح کردن خوب نیست. چون اگه بری اون دنیا خالی از سکنه میشه. کویر میشه.
+چرا خالی از سکنه؟ خودش هست که..
_ولی تو وقتی بری یه تیکه از خودشو میبری و اون دیگه نمیتونه خودش باشه.
+اونوقت چی میشه؟
_دنیاش خیس میشه. با اشک!
+کجا داری میری؟
_میرم کتابخونه.
+ولی ما داریم میریم شهربازی. چرا نمیای؟ بیا بابا خوش میگذره.
_شهربازی شلوغه. شلوغی رو دوست ندارم.
+بخاطر سروصدا؟
_نه. سروصدا که همه جا هست. وقتی که آهنگ گوش میدم و فیلم میبینم سروصدا هست. وقتی که کتاب رو ورق میزنم سروصدا هست. نه من منظورم سروصدا نیست.
+آهان. لابد منظورت آدماست.
_آره
+چرا؟
_یه روز میفهمی!
+از تنهایی خوشم نمیاد. چطور میتونی اینقد تنهایی رو تحمل کنی؟
_من عادت کردم. تنهایی رو به بودن با آدما ترجیح میدم.
+یه جوری حرف میزنی انگار انسان ها هیولان.
_تو فکر میکنی هیولاها حتما باید ظاهر ترسناکی داشته باشن؟ فکر کردی اونا موجودات افسانه ایه توی قصه ها و کارتونان؟ نه! هیولاها درست دور و بَرمونن. اونا درست مثل ماهان ولی با باطن ترسناک. و ما نمیتونیم باطن اونارو ببینیم و فکر میکنیم که انسانن.
+اینجوری که آدم هیچوقت نمیتونه به کسی اعتماد کنه.
_درسته. این قانونِ زندگیه.
+خوشم نمیاد از این قانون.مزخرفه.
+منو با خودت ببر کتابخونه.
_چیشد مگه امروز قرار نبود بری کافه؟
+دیگه نمیرم.
_مگه تو از آدما خوشت نمیومد؟
+دیگه خوشم نمیاد.
_اتفاقی اقتاده؟
+تو راست میگفتی. آدما هیولان.
_میبینم که بالاخره فهمیدی!
+شاید
+آسمون اگه آبی نبود چه رنگ بود؟
_شاید خاکستری، به رنگ بغض های فرو خورده!
+مگه بغض هم رنگ داره؟
_آره. میتونیم براش رنگ در نظر بگیریم.
+حالا چرا خاکستری؟
_چون بغض نمیزاره حرف بزنیم و حرفامون در گلو خاکستر میشه. بخاطر همین هم بغض خاکستریه.
+اون پرنده هه رو میبینی؟
_کدوم؟
+همونی که افتاده رو زمین. زیر اون درخته.
_آهان آره.
+خوابیده؟
_نه مثل اینکه مُرده.
+حیف شد. میتونست به زندگی ادامه بده و برای خودش آزادانه کلی پرواز کنه.
_ولی به نظرم الان آروم تره. آخه دیگه نگران نیست که زمستون کجا پناه بگیره؛ چون الان توی آغوشِ خداست.
+آره درسته.
+کبوتر ها هم ستاره دارن؟ یا فقط آدمان؟
_مطمئنم که دارن.
+اصلا شاید اونا هم از خودشون میپرسن که آدما واسه خودشون ستاره دارن؟
_آره. اگه اینجوری بهش فکر کنی جالب میشه.
+نوعِ مرگ روی ستاره ی آدم تاثیر میزاره؟
_آره. ستاره ی بعضی آدما بعد مرگشون سقوط میکنه ولی بعضی آدما تازه بعد از مرگ میشن ستاره. این به نوعِ زندگی کردن آدما بستگی داره.
+آدما قشنگن ولی به نظرم ستاره ها قشنگ ترن.
_من به شخصه اینو قبول دارم ولی چشمای آدما قشنگ تره.
+مثلِ چشمِ سبز؟
_مثلِ چشمِ سبز!