خسته و زخمی اما حمله ور به سمت دشمنای فرضی
سپرم جلو صورتم، توی دست راستمم یه تبر قرضی
با چشمای اشکی و لباسای پاره
شدیدا به دنبال یه اتفاق تازه
مهم نیست، هرچی
واس خودش مغزم یه دنیا میسازه
دقیقا به آرومی گوشه ی کافه
همه چی حاضر
خیابونای ساکت، آدمای ساده
لبخنده رو لبشون میرن با یه چتر، زیر بارون تا مترو پیاده
جاری میشن این ایده ها پشت هم تو مغزم
بدون اراده
ریختم بیرون از سرم حرفای تلخ مردمو
اما،
نکردم خاکش
خودش نمیمونه یادش ولی
تو مغزم میمونه یادش.