سلام پنجره
برخیز...برخیزو چشم بگشا
پاییز در راه است و چشم انتظاری رو به پایان .
برخیز تا من هم از منظر نگاه تو ،شاهد هبوط رازآلود برگهای زرد و اُخرایی
به آغوش مست خیابان شوم.
چشمانت را باز کن ، بگذار باران بشوید شیشه غبارآلود دیدگانت را.
برخیز...برخیز و ببین که چگونه درختان به بهانه پاییز پنجه به صورت ماه می کشند و می گریند و اشک های طلایی رنگشان چگونه بر قدم های عابران عاشق بوسه میزنند.
پاییز کم کم از راه خواهد رسید و با موسیقیه چک چک باران ،شرشر ناودان ها و صدای برگهای خشک و سرما زده که بر روی زمین میرقصند ، ضیافتی بر پا خواهد کرد.
آهای پنجره!!!برخیز،برخیز و آماده باش
باد پاییزی سوی تو می وزد.نترس ، چشمانت را باز کن.بگذار دقایقی بادخزان میهمان اتاق من باشد و با گیسوان پر پیچ و خم من نجوا کند و دست نوازشش را بر گونه های سرخ و تب دار من جاری سازد و من در خوابی ژرف فرو روم و هم زمان تمام خاطرات خوبم را به یاد بیاورم.
آری...من دلتنگ تر از هر زمانی دلتنگ پاییزم