به عنوان یک جوون خاورمیانهای همیشه ترس و البته انتظار جنگ رو دارم.
من بعد از پایان جنگ به دنیا اومدم، اما تمام بچگیم با فیلم و سریال جنگی گذشت.
استرس خاک سرخ و روز سوم همه وجودم رو میگرفت و با بازگشت پرستوها و شیار ۱۴۳ اشک ریختم و قد کشیدم.
همنسلهای من میدونن چه حسیه.
جنگ رو به چشم ندیدی، اما انقدر سایهش رو نزدیک حس کردی که انگار با غمش خو گرفتی.
تا اومدیم یکم به خودمون بقبولونیم که تموم شده و اینا دیگه فیلمه، جنگ افغانستان و عراق و بعدم سوریه شروع شد.
واقعا مثل مرگ از جنگ میترسم اما انقدر هر روز رو با استرس حمله داعش و آمریکا و فلان و بهمان گذروندیم که ناخودآگاهم پذیرفته.
انقدر هر روز خبر جنگ رو دیدم و خوندم که با همه وحشتی که دارم، همیشه منتظرم اتفاق بیفته.
درست مثل زنی که دوست نداره همسرش بهش خیانت کنه، اما میدونه که این کار رو کرده و یه روز با چشمای خودش میبینه.
درسته که میشکنه و فرو میریزه، اما انقدر منتظرش بوده که یادش رفته ازش فراری بوده.
حالا نمیدونه خیالش راحت باشه که دیگه منتظر نیست یا خودش رو از ویرونی و غمی که داغونش کرده نجات بده.