Chista Rasouli
Chista Rasouli
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

خودنوگری

ازم بخواهید خصوصیاتی رو ردیف کنم که به‌نظرم هم مضحکند هم حالم رو ناخوش می‌کنند -و پرحوصله باشید چون با این روز‌به‌روز سخت‌گیرتر شدنم قرار نیست فقط ده بیست تا خصوصیت تحویل بگیرید- و بعد بیایید یک ساعت هم‌اتاقی‌م رو زیر نظر بگیرید. هفتاد درصدِ اونا رو اگه نه، پنجاه تا رو به قطع و یقین داره. انگار کنیم پای تقدیر، مملکت رو گشته و مقابل‌ترین فرد برای من رو برداشته آورده تو این اتاق جا داده. دقیقاً همین اتاق. بگی همین یه خوابگاه بوده و همین یه اتاق و همین یه منِ بدشانس. والا این‌طوریا تصور می‌کنم. روتین زندگی‌ش، روزمرگی‌هاش، خودشیفتگی‌ش، حتا اعتیادش به آرایش و شیوه‌ی وقت تلف کردنش، همه مانع و دافعه بودند واسه این‌که ارتباط برقرار کنم باهاش. جدی، دست کم، هفته‌ای یه بار رو تلاش کرده‌م چیز مشترکی پیدا کنم: کار دونفره‌ای، صحبتی، حالت چطوره‌ای، چیزی. و پر واضح بود از همون اول که سرانجامِ همه شکسته؛ و بود. اگه الان تو ذهن‌تونه که یعنی مگه حال همدیگه رو هم نمی‌پرسیم؟ که بگم بله. یه رکورد سه روزه داریم/م که جز سلام و خداحافظِ خالی مکالمه‌ای نداشتیم. هیچ مکالمه‌ی حتا تک‌جمله‌ای و بدون هیچ حالتی از قهر یا بداخلاقی.

حالا وا دادم البته. چون:

ویرم گرفته بود چند تا لیست بسازم و یه سری تغییر ایجاد کنم و قرار بود اولی از رفتارها-ویژگی‌های بدم باشه. اینا واسه دو ماه پیش بود و ده روزی تو فکرش بودم و رفتارهایی که نمی‌خوام داشته باشم رو مرور می‌کردم بدون این‌که شهامت نوشتن‌شون تو لیست رو داشته باشم؛ چون قرار بود کنار گذاشته بشند و اگر نمی‌شد و نمی‌تونستم و دپرس می‌شدم، کی جواب‌گو بود اون‌وقت؟ خلاصه؛ اولین چیزی که مصمم شدم بنویسم، دست برداشتن از خوش‌برخوردیِ ریاکارانه با آدماییه که مهری به‌شون ندارم و یا ترجیح می‌دم دور و برم نباشند. بی‌توجهی پیشه کردن و نادیده گرفتن و آسه‌آسه فاصله گرفتن، پلن آ بود. اولین مشکلش این بود که واسه همه جواب نمی‌داد. دوم این‌که متناقض با هدفم از این قضیه‌ی لیست‌سازی و این‌ها بود. پس پلن بی می‌خواستم: تلاش واسه دوست داشتن اون آدم‌ها و جا دادن‌شون تو قلبم؛ یعنی حذف «ریاکارانه». یکی دو هفته دووم آوردم. می‌دونید یکی دو هفته، چند ساله؟ که بعد کوتاه اومدم، چون یه طوری یادم افتاد توی میرای کریستوفر فرانک، یه یارویی، تعلیمات حکومت-جامعه رو با خودش زمزمه می‌کرد که: باید همه رو دوست داشته باشه، پس همه رو دوست داره. و یادم افتاد که ترسیده بودم سر اون زمزمه‌ها و اون «باید» و تو اون شب بهار ۹۳. و عین منگ‌ها کتاب رو بسته و گذاشته و رفته بودم تو هال. ولی باز برگشتم و خوندم و گفتم تو روحت فرانک! با «دوست داشتن» چه چیز ترسناکی نوشتی، مرد. (انشالله که کریستوفر مَرده. زن نیست که، نه؟)

بگذریم و بگم که خواستم پُز بدم که از صدقه‌سری این هم‌اتاقی و از دل این قضیه، چه چیزی به دست آوردم: می‌شه روزها با آدمی سر و کله زد، بدون این‌که مجبور باشی تو شادی‌ها و غم‌هاش شریک بشی، بدون این‌که بار نگرانی‌ش رو به دوش بکشی، دستت از گذشته و آینده‌ش کوتاه باشه؛ از گذشته‌ش ندونی و مطمئن باشی در آینده‌ش نیستی. زندگی با آدمی که واسه‌م اهمیتی نداره، تجربه‌ی جدیدیه. راست بگم؟ لذت‌بخشه. و پیش خودتون نگید «این که همون پلن آئه»، چون نیست. این، در منصفانه‌ترین وجه، بازتعریف نادیده‌انگاریه؛ نه خودش.

یک وقت‌هایی یک چیزی از درون، بی‌وقفه، قلقلک‌ات می‌دهد که بنویسی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید