الان دو هفته است دارم به خاطرات گذشته ام فکر میکنم. چی شد که الان اینجام. این همه ترس و نگرانی از کجا اومده. چرا راه حل بیشتر مشکلات من بازی کردنه، انگار وقتی بازی میکنم همه مشکلات محو میشن.
راستش سال ها بود دنبال جواب بودم. دو سال کلاس TA رفتم. سال ها مشاورهای مختلف رفتم. ولی هیچوقت حاضر نبودم هیچکدوم از تمرین هاشونو انجام بدم. از عمیق فکر کردن در مورد خودم بیزار بودم. ولی بلاخره ازدو هفته پیش تلاشمو کردم که یه بار اینکارو بتونم انجام بدم. یه تمرین ساده هست که میگه فکر،احساس و رفتارتونو توی هر موقعیت هیجانی بنویسید. من هرچی فکر میکردم میدیدم احساس های متفاوتی توی موقعیت های یکسان دارم با اینکه اصلا نمیتونم درک کنم توی یه موقعیت هیجانی، چه حسی دارم. همش گیج میشدم. دنبال جوابش بودم. یادم اومد وقتی بچه بودم جواب همه حس و حال های من این بود که بیا بازی کنیم. مامان من توانایی زیادی در ندیدن مشکل داره. سعی میکنه بهجای حل مسئله، مسئله رو حذف کنه. من سردردهای میگرنی داشتم، هروقت سرم درد میگرفت میگفت ولش کن بیا بازی کنیم. اگه با دوستم دعوام میشد، میگفت ولش کن بیا بازی کنیم. اگه غمگین بودم، اگه خوشحال بودم ، سردم بود، تب داشتم و هر حس و حال دیگه ای، میگفت بیا بازی کنیم. واقعیت اینه من همه حس هام قاطی شده. توی لحظه نمیتونم درک کنم الان حسم درده، غمه، هیجانه، شادیه، ترسه، خشمه یا چیز دیگه ایه. حس من توی یه موقعیت قاطی میکنه راه حل ذهن من فقط بازیه. بازی انگار جای همه حس های دیگرو برام پر میکنه.
حالا بعد از ۳۳ سال دارم میفهمم کجای دنیام. حس میکنم تازه تونستم یه نفس راحت بکشم. بیام بشینم یه چایی بریزم و فکر کنم چه حسی داره برام. گرد و خاک نشسته روی تمام فکر و احساسمو پاک کنم و دوباره از اول شروع کنم.