وارد آموزشگاه نقاشی میشوم، عکس خاله بابا که یک خانم پیر و زیبا بود را روی دیوار میبینم، گویا یکی از هنرجوها نقاشیاش را کشیده.
سلام میکنم و جویای قیمت کلاسها میشوم که تا درس تمام شد خودم را سرگرم کنم تا کمتر فکر و خیال کنم. خانم چشم قشنگِ پشت میز با مهربانی بلند میشود میایستد که صدایش بهتر به من برسد.
بوی رنگ برای من خیلی خوش است و لذت میبرم که در بینیام میپیچید.
خانم میگوید: ۸ جلسه حدودا ۴۰۰/۵۰۰ تومان. راستش کمی جا میخورم و خشکم میزند، قیمت منطقیاست ولی با آنچه از پیش در ذهن داشتم ۳۰۰ تومنی فرق دارد. بوی رنگ کمی در ذهنم کمرنگ تر و دوست نداشتنی میشود.
سعی میکنم ذهنم را جمع کنم و حدود قیمت ابزار را بپرسم، خانم چشم قشنگ با مهربانی میگوید شاید بشود ۴۰۰ تومان. از این یکی جا نمیخورم و راضیم.
میروم مغازهی آقای آقائی که قیمت وسایل را در بیاورم. با مهربانی قیمت لیست وسایل را توی ماشین حسابِ رنگ پریدهاش میزند و میگوید: میشود ۵۷۰/۸۰ تومن دخترم. اینجا دیگر بوی رنگ کاملا دوست نداشتی میشود، دیگر بوی رنگ در بینیام نپیچیده.
برای اینکه دست خالی نباشم برای همان سیاه قلم خودم مقوای اشتنباخ میخرم ۱۵ هزار تومان و یادم میآید سری پیش ۵ و ۵۰۰ خریده بودمش، غصه میخورم و مقوا به دست از مغازه بیرون میآیم.
نمیشود از خانه در بیایم و آب طالبی نخورم، میگویم: سلام، یه آب طالبی بزرگ لطفا. لیوان را که به دستم میدهد شک میکنم که بزرگ همین بود؟ برای همین ۳۵ تومان دادم؟
از آبمیوه فروشی مورد علاقهام بیرون میآیم، خیابان شلوغ است و مقوا از دستم میافتد، به سر تا پای دنیا فحش میکشم، مقوا را بر میدارم و سوار تاکسی میشوم.
۹۰۰ متر راه است و چون شب شده و از ۹ گذشته به جای ۴ و ۵۰۰ ازم ۵ و ۵۰۰ میگیرد. تاکید میکنم، ۹۰۰ متر راه است.