بادبادک
بادبادک
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

من حرف زدن را از یاد برده‌ام

کلمه‌ها توی سرم با صدای ناآشنایی پشت هم تکرار می‌شوند. نمی‌فهمم صدا ناآشناست یا جمله‌ها نامأنوس و بی سر و ته.

کلمه‌ها به پررنگی پیش نیستند، به بلندی پیش نیستند. کمرنگ و آرام شده‌اند. عادت ندارم سرم خلوت باشد. باید مدام کسی توی سرم جنگ و دعوا بکند. جیغ بکشد و انشا بخواند.

عادت ندارم با مغزم در صلح باشم، کسی گوشه‌ای از خیالم باید بحث بکند، گریه کند، گریه داشته باشد، از خشم بخندد یا از درد قهقهه بزند.

همیشه باید داستانی جدی برای گفتن و رنجی پررنگ برای نوشتن داشته باشم. همیشه باید واژه‌ها به صف باشند که اشک و شیون را به تصویر بکشند.

همیشه باید قلم روی کاغذ تند تند بدود و خودش برای خودش بنویسد و بخواند و هی بنویسد. همیشه باید مفاهیم به‌راحتی بیان شوند. همیشه باید برای هر چه که می‌بینم و می‌شنوم، برای هرچه که به آن فکر می‌کنم، واژه داشته باشم. جمله داشته باشم. اما ندارم.

این روزها حتی به هنگام جنگ هم کلمه‌های زیبا پشت هم صف نمی‌شوند. این روزها حتی قبل از گریه‌های بی‌صدا هم قلم روی کاغذ خشک می‌شود.

این روزها وقت فکر کردن و فکری شدن ندارم، کلمه‌ها لجن بسته‌اند در سرم. دیگر قوام آمده نیستند. اصراری هم به نوشتن ندارم اما مثل گذشته فکر کردن را می‌خواهم.

می‌خواهم همینطور جدی و کتابی با خودم صحبت کنم. می‌خواهم جدی و کتابی بودن به سرم برگردد. می‌خواهم جمله‌های بی‌ادبیِ ادبی و طولانی داشته باشم. می‌خواهم باز شیفته‌ی فارسی شوم. می‌خواهم یک جمله را آنقدر طولانی کنم و قید و صفت میان نهاد و فعل بچپانم که خودم هم آغازش را فراموش کنم.

می‌خواهم باز فعل را به وسط جمله بیاورم چون برای اولین بار توی سر شلوغ من آهنگین‌تر جلوه کرده. می‌خواهم باز فعل را برگردانم سر جایی که باید چون برای بار دوم می‌فهمم که مغز شلوغم خیلی صلاحیت تصمیم‌گیری برای خوش‌آوایی حرف‌ها را ندارد.

می‌خواهم آنقدر یک نوشته را از اول بخوانم که از بند اولش متنفر شوم، دقیقا همان بندی که به ذوقم آورد و به قلمم خط داد. می‌خواهم آنقدر از اول بخوانم که با ویرایش‌های قدیم و جدید چند تا نوشته داشته باشم.

دلم برای نوشته‌ی جدید داشتن تنگ شده. دلم برای لغزیدن خودکار روی اولین کاغذ بلا استفاده تنگ شده. دلم برای خالی شدن جوهر خودکار برای نوشتن صداهای سرم تنگ شده.

دلم برای مدام با خودم حرف زدن تنگ شده.


بالاخره یه چیزی که منتشرش کنم نوشته شد. الان دیگه دلتنگ نوشته‌ی جدید داشتن نیستم. دلتنگ نوشته‌ی قشنگ و جدید داشتنم.


قلم کاغذ
کنج کویرِ بزرگ، زیر سایه‌ی جنگل هیرکانی. 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید