اگر آلودگی هوای تهران انقدر شدید نبود، که رغبت نکنم از پشت میز کارم قدم توی خیابان بگذارم این متن را شروع نمیکردم، صاف صفحه #ویرگول را آوردهام و حرفها با فشار کلیدها پشت سر هم خط میشوند، میدانم اگر سراغ کاغذ یا وُرد بروم از بازگویی مطلبی که دردآور است -با این همه حرفهای نزده در این آذر ماه- فرار میکنم. آذر برای من یعنی یک دایره بیشتر دور تنهی درخت زندگی و همین یعنی هالهای از فکرهای دلتنگکننده برای روزهای حوالی تولدم اما الان نمیخواستم راجع به عمر بنویسم. میخواهم راجع به اکنون بنویسم تا این «تاری» خفه کننده و همه گیر از اکنون قدری سترده شود.
میخواهم از حسهای این روزها بگویم از چیزی که در فضا استشمام میکنم؛ آمیزهای متراکم از «بغض» و «خشم» و «عجز». سه صفتی که با کمی وسواس انتخابشان کردهام، این سه احساس را به خودم نسبت نمیدهم بلکه این دریافتم از احساسات جامعه است. آگاهم در مورد پدیدهای حرف میزنم که بینالاذهانی و در عین حال نادیدنی است و میدانم که برداشتها تا حد زیادی متاثر از فضای فردی هر نفر هست، اما چون در وقایع #آبان98 در ایران زندگی کردهام و خبرها را به هر نحو ممکن دنبال کردهام و از طرفی چون مستقیما در وسط معرکه نبودم همزمان رابطه نزدیکِ و دوری را تجربه کردهام که حداقل میتوانم دریافتهایم را در با دیگران در میان بگذارم.
دور-و-نزدیک جنس تجربهی اخیر دیگری هم بود؛ در 10 روزِ قطع #اینترنت از خوشاقبالی دوستی با چند آدم شبکهکارِ کاربلد در اغلب اوقات دسترسی نیمبندی به اینترنت از طریق وی.پی.ان ها برایم باقی مانده بود، همان روزها احساس تنهایی و انزوای غریبی به جانم رخنه کرد، موقعی که «ما» خودمان مهمترین «خبر» بودیم و در عین حال در سیاهچاله بیخبری بلعیده شده بودیم، به اعتقاد من از همان روز #تاری شدت گرفت و جامعه در خلأ و شوک یکباره آن روزها گرفتارتر شد من برای تسلی به خودم میگفتم «تو گروگان نیستی تو شاهدی!»
از روی ساعت چیزی حدود 15 دقیقه وقت دارم، چقدر خوب میشود اگر از خلال این متن حرفم را بزنم، هر چند تا همینجا فهمیدهام که در یک نوشته شانسی ندارم که ببینم چه شده است، ایدهها برای خودم شفاف نیستند اما چیزی را احساس میکنم و تقلا میکنم که آن را بازگو کنم... #وارونگی شدید هوا چند روز قبل این جرقه را در ذهنم زد که توییت کردم:
حالا این هوای پر غبارِ دودآلود و مهگرفته و سنگین فکرم را به #تاری میبرد، فکر میکنم میشود حول این واژه حرف زد، درنگ کرد و با دوستان گفتگو کرد، «ما» اکنون توی تاری گیر کردهایم، نمیدانیم این وضعیت چقدر طول میکشد، نمیدانیم چند روز جلوتر و از یک زاویه دید متفاوت چه چیزهایی در افق نمایان میشود نمیتوانیم نبض پیکرهی اجتماع را در این دیدِ کم بگیریم، فقط میتوانیم از حسهایمان بگوییم - مانند همان سه حس بغض و خشم و عجز- نه برای اینکه هراسان بشویم بلکه برای اینکه وضعیت را بفهمیم در همین هوای گلوگیر. (توی پرانتر بگویم چند روز قبل از داروخانه دو اسپری اکسیژن خریدم و هر از گاهی خودم را به چند پیس اکسیژن خالص و چند نفس عمیق پشتِ هم مهمان میکنم، کاری که الان برای استراحت انجام دادم)
واژههای شومی به سرم میزنند آنها را پنهان نمیکنم، وضعیتهایی مترادف با «احتضار»، «انفجار» و «انقراض» در خلال اینها تقلا میکنم در جستجوی امید و آسمانِ آبی، راستش باید بدانید در زندگی خودم نا امید نیستم، در همین روزهای آلوده چندین بار سوار تله کابین شدهام و وقتی به آسمانِ آبی ایستگاه هفت رسیدهام بالای سر همین تهرانِ تار آینده دیگری را ملاقات کردهام.
اما فیالمثل همین #آلودگی_هوا عجز و استیصال و ناتوانی جامعه را در نجات از این هوای مسموم چرنوبیلی نمایان میکند، سناریوی انقراض در همین خلال نمایان میشود چیزی مانند مهدودِ بزرگ لندن که روزهای پنجم تا نهم دسامبر 1952 اتفاق افتاد و جان چهار هزار شهروند لندنی را گرفت.
وقتم تمام شد اما به زودی دنباله این مطلب را مینویسم تا بر ترس و وسواس و تنبلی ننوشتن غلبه کنم.