
یکی از دلایلی که باعث شد تراپی رو شروع کنم این بود که توی شرکت قبلی خیلی خوشحال بودم. آخه دوستام پیشم بودن. اینجا بعضی وقتا ناراحتم و احساس تنهایی میکنم. بعضی وقتا میبینم همه با هم میخندن، من میرم توی آشپزخونه. دیروز با آقای روانشناس حرف زدم. گفت چیکار میکنی؟ گفتم مینویسم. گفت چند وقته ننوشتی؟ گفتم خیلی وقته. گفت مشکل از کارت نیست. مشکل از قصهس. قصه نداری اونجا...روایتی نساختی اونجا. گفتم چیکار کنم دکتر؟ گفت دارو نداره، بنویس. قصه آدما، قصه اتفاقا، قصه لحظههای زندگی رو...
خیلی وقته ننوشتم، شاید یادم رفته باشه ولی کی اهمیت میده...کسی اینجا دنبالم نمیکنه و میتونم خودم باشم. خویشتن خویشم باشم! این یه تمرین روانیه برای اینکه روانی نباشم! امروز اومدم بنویسم چون یه اتفاق جالب اتفاق افتاد. یه پسر گوگوری که تازه به جمعمون ملحق شده، یه خاطره تعریف کرد که سالها پیش داشته توی کدهای سایتمون کنجکاوی میکرده که دیده یه گوشۀ سایت نوشته تو خیلی برنامهنویس با استعدادی هستی بیا به جمعمون اضافه شو! پسره توی گروه تلگراممون نوشته بود من امروز اومدم به جمعتون اضافه شدم و سالها پیش فکر نمیکردم یه روز اینجا باشم. اتفاق بامزهای بود که پیامش رو توی گروه دیدم اما این لحظهای نیست که میخواستم دربارش بنویسم...انتهای پیامش نوشته بود بچهها من خیلی کم حرف و درونگرا هستم اما خیلی خوشحالم پیشتونم...
به پسره فکر میکنم، به مغز دِوِلوپ شدهش، به معجزه مکالمه، به قدرت کلمات.
به اینکه اگه روز اول توی گروه نوشته بودم بچهها من خیلی داغونم، محل کار قبلیم فرو پاشیده، دلمونو شکستن، از دوستام جدا شدم، دلم براشون تنگه، دلم گربههای حیاطمونو میخواد، دوستتون دارم، اما زبون ندارم، بچهها با من حرف بزنین، با منم شوخی کنین، بچهها قیافم این شکلیه
بچهها منم دوست داشته باشین
بچهها دارم غرق میشم
بچهها کمکم کنین
بچهها کمکم کنین...