
صبح که بیدار شدم حس بدی داشتم. سرم سنگین بود و همونطور که توی تختم دراز کشیده بودم، غم روی سینم سنگینی میکرد.
امروز باید تصمیم میگرفتم. دیگه زمانی نداشتم که برای خودم بخرم. امروز باید تکلیفم رو با آمادئوس روشن میکردم. براش یک پیام طولانی (که دوست دارم اسمش رو نامه بذارم) نوشتم و توی تلگرام فرستادم.
حالا ساعت ۱۲ شبه، توی تختم دراز کشیدم و غم کمتر از صبح روی سینم سنگینی میکنه با اینکه آمادئوس پیامم رو سین نکرده. حس میکنم همین که براش نوشتم و رنجم رو به کلمات سپردم انگار کار خودش رو کرده و تاثیرش رو گذاشته. شاید آقای روانشناس راست میگه که نوشتن در زندگی من معجزه میکنه. عجیبه برام...
این همه سال آدمهای زیادی بهم گفتن که خوب مینویسم و با نوشتههام ارتباط برقرار میکردن. همیشه با یه تواضع مضحک میگفتم وای دستتون درد نکنه و دوباره گورم رو گم میکردم توی جزیرهی خودم. خب شاید این راه ارتباط تو با جهان بوده چرا فکر میکنی دارن ازت تعریف میکنن و باید تواضع نشون بدی؟
حالا میدونم... نوشتن همون ودیعه الهیه، همون چیز اسپشیال توی زندگی. از همون چیزایی که آدما برای پیدا کردنش میرن جنگلای آمازون، میرن پیش روانشناس، میرن وید میکشن یا میرن خودکشی میکنن.
آمادئوس رو سرزنش کردم که من چه بدی در حق تو کردم که سزاوار این رفتارم؟ حالا از خودم میپرسم هستی چه بدی در حق تو کرده که سزاوار این بیتوجهی باشه؟ جز اینکه چیزهای خوب برات به ودیعه گذاشته؟ مثل نوشتن، حرف زدن، مکالمه.
خدایا دلم برای آمادئوس میسوزه. حتی شهامت باز کردن یک پیام رو هم نداشت. انگار که از مواجه شدن با خودش وحشت داشته باشه. چقدر ازش خواهش کردم و چقدر ازش خواستم فقط پیامم رو باز کنه تا فقط با هم خداحافظی کنیم. اما دریغ... چنین چیز سادهای، چنین مکالمه پیشپا افتادهای میتونست هر دوتامون رو نجات بده و چقدر تلخه ناتوانی در مکالمه.
باراِلاها نصف زبونِ درازم رو ببُر و به آمادئوس ببخشا. دلم تنگ شده برای شونههای فراخش و دستای قشنگش. اما که دیگه مهم نیست... آقای روانشناس میگه زیبایی فقط آغاز راهه. آره انگار سفر چیز دیگهایه، مقصد جای دیگریه و آمادئوس ثابت کرد همسفر نیست. حالا باید تنهایی سفر کنم و اونقدر سفر کنم تا زمان بگذره چون کمکم میکنه.. زمان کمکم میکنه... کمکم یاد میگیرم وقتی چشامو میبندم یادش نیفتم...یاد کاپشن جینش، تیشرتهای مِتالش، ۲۰۶ سفیدش و ساعت عجیبش...
آمادئوس یه ساعت عجیب داشت که هیچوقت نمیفهمیدم چطور زمان رو نشون میده. میخواستم دوشنبه یک چیزی بنویسم درباره اینکه ساعتش زمان رو درست بهم نشون نمیده چون در ساحت آمادئوس زمان بیمعنیه! ریدی با این خایهمالی ذهنی و انتزاعیت. حالا عن شدی که فهمیدی این جمله توعه که بیمعنیه؟ دیگه الان میدونم که زمان معنای زندگیه، زمان معنایِ معنایی که میخواستم دوشنبه بنویسم رو عوض کرده پس چطور میتونه بیمعنا باشه؟
آقای روانشناس درباره زمان بهم گفت... اینکه فکر میکنیم همیشه زندهایم و همیشه همینقدر جوون و زیبا و پرانرژی هستیم...
انگار که تلنگر خورده باشم... انگار که تصمیم گرفتم بلند بشم.... اما هنوز نمیتونم... هنوز نمیشه... نمیدونم اون کیه در من که صبحا دستامو به تخت میبنده و شبها نگاتیوهای زیبا برام روی سقف میندازه و همین میشه که ساعتها خیره به سقف به آمادئوس فکر میکردم و هیچ...
گویی که یک فعالیت خوب و دلنشین پیدا کرده باشم تا باهاش زیر چتر تنبلیهام قایم بشم. هرکس که پرسید پس هان چی؟ میگم عذر میخوام... آیا متوجه نیستی چه کار مهمی دارم؟ فکر کردن به آمادئوس!
دیگه نه، دیگه نه... هرچند که آمادئوس بزدل بود و هیچ چیز به اندازه یک مردِ بی دَم و دستگاه در پایان یافتن رابطهها نقش نداشته اما خب تمام تقصیرها به گردن آمادئوس نیست.
خوب که فکر میکنم آمادئوس از اول همین بود، نقشی بازی نمیکرد. من سعی میکردم فقط خوبیها رو رصد کنم و بهشون رنگِ پررنگ بزنم... من هم با کاهلی و رخوت کم به آمادئوس فشار نیاوردم. مدام اون رو توی شرایط تصمیم گیری میذاشتم چون کار مهمتری نداشتم. مداما بهش میگفتم که حالا ما الان با هم چی هستیم؟ و اون نمیتونست پاسخ بده. نه اینکه بگه نمیدونم، کلا پاسخ نمیداد یعنی اصلا پیامم رو باز نمیکرد! بعد من باید یه آهنگ میفرستادم تا بشوره ببره و دوباره خوب شیم بدون اینکه کاری از پیش برده باشیم.
با خودم فکر میکنم شاید باید زمان بیشتری میدادم و تو رو تحت فشار نمیگذاشتم. اما خب... زمان سپری کردنِ تو یک فعالیت مفید و سازنده نبود...فقط زمان رو سپری میکردی بدون اینکه تعاملی داشته باشیم. بدون اینکه فرصتی بدی تا خودمون رو توی رابطه پیدا کنیم و معنای خودمون رو بفهمیم. دوست داشتم بتونیم بر هم پدیدار بشیم اما نشد... این بخش رو مطمئنم تو نخواستی آمادئوس...
چند روزه که جواب پیامهام رو نمیدی اون هم توی شرایطی که از کار تعدیل شدم و توی هر پیامم بهت میگم که باهام حرف بزن و بهت احتیاج دارم.
دیروز که رفتم سوپرمارکت تو راه برگشت توی کوچه وقتی رسیدم جلوی در، چشمم توی رفلکس شیشه به خودم افتاد. همیشه آرایشم رو چک میکردم ولی دیروز وقتی خودم رو توی شیشه دیدم اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که تو چطور میتونی رنج من رو ببینی و به تخمات نباشه.
من امروز سر جاده تولهسگی رو دیدم که خون بالا آورده و مرده بود. قلبم ایستاد و نفسم به شماره افتاد. از ناراحتی روم رو کردم به یه سمت دیگه و ناگهان دیدم سگهای زیادی دراز کشیدن. قلبم داشت از جا کنده میشد و بیاختیار سوت زدم. همشون سرشونو آوردن بالا و گوشاشون تکون خورد! زنده بودن! اونا فقط توی یه بعدازظهر بهاری داشتن خواب قیلوله میرفتن! همون لحظه که دیدم همه زنده هستن تو رو فراموش کردم آمادئوس... چون عشق اونجا بود. عشق اون سوت و اون گوشهای جنبنده بود... عشق توی اون کنش و واکنش با هستی در جریان بود...
تو اما انفعالی آمادئوس... شاید هنوز راهت رو، مسیرت رو، رسالتت رو پیدا نکردی... من چه کسی باشم که قضاوتت کنم؟
اما آمادئوس...
خودم رو قضاوت میکنم چون من راهمو پیدا کردم! یعنی میخام که پیدا کنم، ۲۰۶ت رو نگه دار آمادئوس، سر همین جاده پیاده میشم...
من باید یه کاری کنم و میرم تا برای تمام سگهای دنیا سوت بزنم...
تو اما میخای بالا سر تولهسگ مرده بشینی بدون اینکه زحمت سوگواری کردن رو به خودت داده باشی... همونجا میشینی و سین نمیکنی و چیزی نمیگی و هیچکاری نمیکنی...سایه سیاه انفعال بالای سرت همه جا باهات میاد...
از لب جدول بلند شو کمی اینورتر بیا، تولهی بیگناه زیر سایه انفعال تو نمیتونه تجزیه بشه... حتی در مرگ هم فعالیتیست و حتی مرگ هم واکنشِ هستیه و تو حتی از مرگ هم رخوتانگیزتر و غمانگیزتری آمادئوس
سایه انفعالِ تو از سر من کم باد آمادئوس...
فردا صبح طلوع خواهم کرد!