پسرک موهای ژولیده ای داشت. بوی دود و عرق همه جا پر بود. صدای آژیر آمبولانس ها که دور و نزدیک می شدند برای گوش هایم عادی شده بود. دکتر فریاد می زد "پنس پنس". پرستار ها هر کدام برای کاری به خودشان می جنبیدند. "آیییی آیییییییییییی آییییی" ناله پسرک، بی رمق از لابلای لبانش بیرون می آمد و خودش را به سختی به گوش های موج زده ام می رساند. اشک از گوشه چشمانش آرام آرام روی صورت دود زده و سیاه شده اش رد روشنی را ایجاد می کرد. فکر میکردم شاید این قطره چاره کار باشد. شاید این روشنی به تمام این همه حماقت پایان دهد. جنگ جنگ جنگ. جنگ لعنتی.
"آیی آییییی آییییی" بی رمق تر از قبل.
"خون میخوام یه واحد خون اضافی. لعنتی لعنتی. زود باشید" دکتر تمام کینه هایش را در همین کلمه ساده پر کرده بود. "لعنتی" لعنت به چی؟ لعنت به ترکش خمپاره ای که بین کتف و گردن پسرک فرو رفته بود؟ لعنت به خمپاره ای که مستقیم سقف خانه را سوراخ کرده بود. لعنت به اسلحه ای که خمپاره از آن شلیک شده بود؟ لعنت به سربازی که خمپاره را شلیک کرده بود؟ لعنت به فرمانده ای که دستور شلیک را داده بود؟ لعنت به دولت ها و شبه دولت هایی که می جنگیدند؟ لعنت به دولت هایی که از این جنگ ها سود می بردند؟ لعنت به ایدئولوژی هایی که اول و آخرشان جنگ است؟ اصلا لعنت به تمام ایدئولوژی ها که حتی وقتی منادی صلح هستند در خفا آرزوی جنگ دارند؟
تمام این سوالات در ذهنم با سرعت برق می گذشت.
"بوووومب" صدای مهیبی ساختمان را لرزاند. خوابیدم روی زمین.دستانم تنها پناه سرم بودند. صدای سرفه و گرد و خاک و تمام چیزهای تکراری بعد از هر انفجار. دستانم می لرزید. روی زمین دنبال دوربینم می گشتم. پیدایش کردم. سالم بود.
"دکتر جلوی بیمارستان موشک زدن. کلی زخمی داریم. عجله کنید" سرم پایین بود و نمی دانم چه کسی این جملات را فریاد می زد. حتی نفهمیدم زن بود یا مرد. موج انفجار گوش هایم را خودمختار کرده بود. خیلی سخت بلند شدم. دکتر بالای سر پسرک پشتش به من بود.
"برو کنار اینجا چه غلطی میکنی؟" پرستار جوری هولم داد که به سمت تخت پسرک پرت شدم. تخت های خالی کناری را به سرعت با خود بردند.
"خدا ..... چرا .... نمیاد؟" به پسرک نگاه کردم. داشت زمزمه می کرد. مقطع. حزن آلود . لرزان . پر از بغض . تمام اینها یک دنیا جملات نیاز داشت تا این احساس ها را نشان دهم اما همین ها کافی بود. دکتر من را نگاه کرد. با سر به من اشاره کرد. نمیدانم چرا ولی انگار به من گفت " لطفا پسرک را بغل بگیر. پسرک آغوش نیاز داره. من کارم رو کردم ." جای روشنی که قطره اشک روی گونه پسرک درست کرده بود داشت محو می شد. صورتش را نوازش کردم.
"تموم میشه. خوب میشی. طاقت بیار." گریه ام گرفته بود. همه در حال دویدن به این طرف و آن طرف بودند. اما انگار کسی جز من و پسرک آنجا نبودیم. انگار دو تایی خلوت کرده بودیم و تنها غصه مان گرد و خاک روی لباسمان بود. ای وای. من لباس داشتم اما پسرک نداشت. چرا یادم رفته بود.
" اگر بمیرم .... به ... خدا .... میگم .. چقد اذیتم .... کردید " کلمات بی رمق و بریده بریده بودند اما پرده گوش هایم داشت پاره می شد. چشمانش بسته بود. قطره اشک جدیدی به راه افتاده بود و داشت راه روشن جدیدی را نشانمان می داد. به دکتر نگاه کردم. دکتر هنوز داشت با گردن پسرک ور می رفت.
"بووووومممممب" صدای ممتد سوت در گوشم پیچید. و دیگر هیچ.
پسرک رفت . کرونا آمد.
یادم آمد. لعنت به امثال من که پسرک ها را فقط وقتی داشتند می مردند دیدیم.
"اون بچه سوریه ای رو یادته که گفته بود (اگر بمیرم به خدا میگم چقد اذیتم کردید) فکر کنم همه چی رو به خدا گفته!..."
این جمله از استوری حسن آقامیری در اینستاگرام بود که در آخرین روز سال 98 (سال پر از درد برای ایرانیان) سخت تحت تاثیرم قرار داد.
برای سال 99 کاش تلاش کنیم تا پسرک ها و دخترک ها که همگی محبوب خدا هستند شاد باشند.