منِ بیچاره؛ اسیر زندان تجربههای شخصی خودم!
سالها پیش در کتابی (اگر اشتباه نکنم؛ خداوند الموت) عبارت جالبی خواندم.
« همۀ انسانها در زندان تجربههای خود اسیرند! یعنی اسیر و زندانی تجربههای شخصی خود هستند! »
یعنی وقتی مسئلهای برای ما پیش میآید؛ از دانش و معلومات خود استفاده میکنیم و راه حلی برای آن مییابیم.
در اصل ما بر اساس تجربهها و دانش خود شروع به برنامه ریزی برای حل مسئله میکنیم.
و از زاویۀ همان تجارب و دانستههای شخصی مان به مسئله نگاه میکنیم.
و روشن است که با تمام توان میکوشیم، خود را از شَرّ دردسرهای پیش آمده خلاص و رها کنیم.
این تلاشها چون از تجربههای ما تاثیر میگیرند، بنابراین در چند مسیر محدود و مشخص عملیاتی میشوند.
و ما هیچ گاه به مسیرهایی که خارج از محدودۀ یاد شده است، حتی فکر نمیکنیم!
چه رسد به این که به آنها نزدیک شویم و بر اساس آنها عمل کنیم.
البته این امری بدیهی و روشن است که انسان دوست ندارد، از مسیرهای نامشخص و نا آشنا بگذرد.
او همواره هراس دارد که وقت، انرژی و امکاناتش را از دست بدهد.
(همان اصل مقاومت در برابر تغییر؛ که عامل بسیاری از نابسامانیها و درجا زدنهای ما در زندگی است!)
در واقع هنگامی که فردی با مسئله ای روبرو میشود، اقدامی را برای گذر از آن انجام میدهد.
حال فرقی نمیکند، موفق شود یا نشود؛ تمام اتفاقات به عنوان تجربههای موفق و ناموفق در ذهنش ثبت میشود.
انسان تصور میکند، این تجربههای ذخیره شدۀ ذهنی، در تمام موارد در آینده به کمکش آمده و یاریش خواهد کرد!
این تصور بسته به شرایطِ فرد، تجارب و مسئلۀ پیش آمده؛ گاه درست و گاه نادرست است.
بدین معنی که در برخی موارد مفید و در برخی موارد دیگر بی اثر و نامطلوب است.
یعنی ممکن است راه حل مورد نظر که یک بار مفید بوده، دیگر به کار نیاید.
این موضوع دایرۀ ابتکارات و خلاقیتهای ذهنی انسان را محدود میکند.
به طوری که این محدودیت در حد همان چند تجربۀ قبلی فرد باقی میماند.
به عبارت دیگر دانش و تجربهای که باید راهگشا باشد، عاملی برای سکون و درجا زدن ذهن انسان میشود.
و چون مانعی محکم و نامشخص بر سر راه شکوفا شدن استعدادهای فرد قرار میگیرد.
حکایت « بیچارۀ بر بامِ حیرت مانده…! »
حکایت معروفش، ماجرای فردی است که بالای بام رفته بود و نمیتوانست پایین بیاید.
ملا نصرالدین معروف را خبر کردند.
او پیشنهاد کرد؛ طنابی را برایش بیندازند و او به کمرش ببندد و بعد او را آرام آرام به سمت خود بکشند!
مردم کشیدند و او با مُخ بر زمین خورد و زخمی و خون آلود شد.
ملا نصرالدین در پاسخ اعتراض مردم گفت: من بارها با همین روش افرادی را از چاه بیرون آوردهام!
اکنون نمیدانم چرا این روش موثر واقع نشد و نتیجه نداد!
با کمی دقت متوجه میشویم که نمونههای فراوانی از این دست، در زندگی روزمره دیده میشود.
مثلا وقتی سرمان درد می کند و با یک قرص مُسکِّن خوب میشود؛ به همه همان را توصیه میکنیم.
غافل از این که ممکن است، سردرد کسی به خاطر ضعف بینایی باشد.
یا سردرد دیگری به خاطر ضربهای باشد که بر سرش خورده است.
گاهی اوقات اطرافیان ما به قول معروف؛ خارج از گود نشستهاند و ماجرا را از دور مشاهده میکنند.
آنها به دلیل همین دور بودن از مسئله، نکاتی را متوجه میشوند که ما از نزدیک قادر به دیدنش نیستیم.
هم چنین تجربههای متفاوتی دارند که ممکن است راه حل مسئلۀ ما نیز در همان تجربه و دانش نهفته باشد.
خوب است به این نکته هم توجه داشته باشیم و با دیگران مشورت کنیم.
با این کار دنیای تجربههای خود را وسیعتر میکنیم و سریعتر به نتایج مطلوب دست پیدا میکنیم.