ویرگول
ورودثبت نام
بولوت
بولوتویراستی: https://virasty.com/DreamNaz ایتا: https://eitaa.com/dailydream
بولوت
بولوت
خواندن ۶ دقیقه·۸ روز پیش

سی‌مرغ خلیج فارس؛ افسانه‌ای به واقعیت پیوسته

خیابان خواجه نظام‌الملک پایتخت، بوی خلیج فارس می‌داد. از خیلی سال پیش. شاید از زمان همسایه شدن آن خانواده سمنانی با آن خانواده تهرانی. خانه‌هایشان روبه‌روی هم بود. پسرانشان هم اختلاف سنی چندانی نداشتند. البته آن دو پسر خاص. همان‌هایی که یکی‌شان از کودکی آرزو داشت خلبان هواپیمای مسافربری شود و آن دیگری رؤیای ناخدایی ناوهای جنگی را در سر می‌پروراند.

من نمی‌دانم چه می‌شود که آدم‌ها از کودکی، از سن خیلی کم، از آن زمانی که خیلی‌هامان حتی دست راست و چپمان را از هم تشخیص نمی‌دهیم، یک‌باره تصمیم قاطعی برای زندگی‌شان می‌گیرند که مسیر روزها و ماه‌ها و سال‌های آینده‌شان را حتی تا دم مرگ مشخص می‌کند! نه دچار سرگشتگی می‌شوند و نه ابهامی نسبت به سرنوشتشان پیدا می‌کنند. انگار مسافر زمانند و انگار آینده‌شان را پیشاپیش در کف دستشان می‌خوانند!

محمدابراهیم آن‌قدر شیفته ریاضیات و نجوم بود که حتی گفت‌وگوهای روزمره‌اش با خواهران و برادران کوچک‌ترش را هم معماهای هوش و ریاضی شکل می‌داد. راز گردش زمین به دور خورشید و جادوی هفت‌رنگ شدن آسمان در زیر باران را برایشان بازگو می‌کرد و بچه‌ها را که با هیجان یادگیری دانسته‌های جدید تنها می‌گذاشت، تازه نوبت خودش بود که لابلای صفحات مجله یکان به دنبال معماهای پیچیده ریاضی بگردد و ساعت‌ها با آن‌ها سرگرم شود.

محمدابراهیم باهوش بود و هوش سرشارش، توقع اطرافیان را برای دیدن او در جایگاه استادی دانشگاه یا تبدیل شدن به یک دانشمند تراز، بالا برده بود؛ مخصوصاً روزی که خبر قبولی‌اش در برترین دانشگاه کشور رسید و حالا همه منتظر بودند تا کت‌وشلوارپوشیده و کیف سامسونت به دست، به سمت کلاس درس بدرقه‌اش کنند. اما او بوی خلیج فارس را از سال‌ها قبل در مشامش حس می‌کرد. از همان شش سالگی که سمنان را به مقصد تهران ترک کردند و همسایه خانواده محسن شدند. محسن هم بوی خلیج فارس را می‌شنید. در همان خیابان خواجه نظام‌الملک، در دل پایتخت. چرایش را احتمالاً هر دوشان می‌دانستند.

محمدابراهیم وارد نیروی دریایی ارتش شد. دوره‌های مقدماتی را آن‌قدر با مهارت گذراند که او را به عنوان یکی از نمایندگان ناظر بر تولید ناوچه‌های سفارشی ایران در اروپا، راهی فرانسه کردند. همزمان دوره‌های تخصصی ملوانی و دریانوردی را می‌گذراند و روزبه‌روز در کارخانه کشتی‌سازی شربورگ به تماشای رشد و تکامل ناوچه‌ای می‌ایستاد که قرار بود سرنوشتشان در جنوبی‌ترین نقطه ایران به هم گره بخورد.

سوار بر ناوچه پیکان، به ایران برگشت و در حالی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده بود، مأموریت خودش را برای دفاع از مرزهای آبی کشور در خلیج فارس آغاز کرد. هم‌رزمان و فرماندهانش از مهارت بالای دریانوردی‌اش می‌گویند؛ این‌که چطور پیکان غول‌پیکر را مثل دوچرخه‌ای سبک در زیر دستش می‌راند و این‌که چگونه در جزرومدهای گاه‌به‌گاه دریا مانورهای خطرناک و عجیب‌وغریب می‌داد. او آن‌قدر به پیکان وابسته بود که شبانه‌روزش را در عرشه و پل فرماندهی آن می‌گذارند و هر بار که برای مرخصی به خانه برمی‌گشت، از این که به هووی همسرش شهلا بیش از خود شهلا اهمیت می‌داد شرمنده می‌شد!

جنگ که شروع شد، بوی خلیج فارس تند و تیزتر از قبل در شامه‌اش پیچید. با سی و چند نفر از دوستان هم‌مسیرش، همان سی و چند ملوان ناوچه پیکان، دفاع دریایی را در برابر ناوهای پرشمار دشمن آغاز کردند و هر بار با سری بلند از عملیات‌ها بیرون آمدند. اما عملیات مروارید فرق داشت. محور اصلی‌اش پیکان و خدمه‌اش بودند. قرار بود تکاوران ارتش را مخفیانه به دو سکوی نفتی مهم دشمن برسانند؛ همان سکوهای البکر و الأمیه که رژیم بعث از فروش نفتشان تغذیه می‌کرد و در هم شکستنشان می‌توانست گلوگاه حیاتی رژیم را دست‌کم برای مدتی نه‌چندان کوتاه ببندد. خلبان‌های نیروی هوایی برای پشتیبانی آماده شدند. از حسین خلعتبری گرفته تا عباس دوران، پشت سر محمدابراهیم همتی و بچه‌های ناوچه پیکان قرار گرفتند. چند ناوچه دیگر هم به‌عنوان نیروی کمکی به راه افتادند. اما هر چه بود، مأموریت اصلی با پیکان بود.

ناخدا همتی، تکاوران ارتش را با چندصد کیلوگرم مواد منفجره که هر لحظه خطر انفجارشان بر روی همان ناوچه می‌رفت، شبانه و مخفیانه به سکوهای نفتی دشمن رساند. نگهبانان و نیروهای نظامی بعثی حاضر در سکوها، در همان نیمه‌شب به اسارت درآمدند و به پیکان منتقل شدند. در روشنی صبح، پیکان به حرکت درآمد تا به ساحل ایران برگردد. بوی خلیج فارس، خیلی شبیه همان بوی آشنای کودکی در خیابان خواجه نظام‌الملک شده بود. محمدابراهیم، با تمام دقت و وسواس به سکان پیکان چسبیده بود و رادارها را می‌پایید. در بیسیم خبر رسید که سکوهای نفتی دشمن منفجر شدند و به‌طور کامل از کار افتادند. اما ابراهیم، انفجار را جلوی دیدگانش دید؛ درست گوشه چشمش، همان‌جایی که یک ترکش عمیق پیشانی‌اش را شکافت...

ناو جنگی دشمن به پیکان حمله کرد بود. موشک اول انفجار مهیبی ساخت که خدمه ایرانی و اسرای عراقی را به دریا پرتاب کرد. موشک دوم کمر پیکان را شکست و در حالی که آخرین تصویر ثبت‌شده از ناخدا همتی در چشمان خدمه‌اش، تلاش بی‌دریغ او با صورت و بدن ترکش‌خورده برای حفظ و نجات پیکان بود، آرام آرام در دل دریا غرق شد و از نظرها پنهان گشت...

خبرنگاران، عکاسان و فیلمبرداران رسانه‌های مطرح ایران و جهان که از پیش برای تماشا و به تصویر کشیدن انفجار سکوهای نفتی عراق به سواحل نزدیک البکر و الأمیه آمده بودند، در کسری از ثانیه خبر موفقیت شگفت‌انگیز نیروی دریایی ایران را به جهان مخابره کردند. عملیات آن‌قدر غرورآفرین بود که پیام تاریخی امام خمینی (ره) از پس آن صادر شد و روز عملیات مروارید -مصادف با ۷ آذر- به‌عنوان روز نیروی دریایی ارتش در تقویم ایران به ثبت رسید.

آن روز اما در آب‌های نیلگون جنوب، حال و هوای دیگری به چشم می‌خورد... در شروع و پایان جنگ ایران و عراق، بوی خلیج فارس بیشتر از هر زمان در خیابان خواجه نظام‌الملک تهران پیچیده بود. آذرماه ۱۳۵۹ خورشیدی، تنها چند هفته از شروع جنگ تحمیلی می‌گذشت که ناخدا محمدابراهیم همتی در جنوبی‌ترین نقطه آب‌های ایران، با انهدام ناوچه پیکان P224 به همراه ملوانانش سوخت و تمام نشانه‌هایش در اعماق خلیج فارس پنهان شد؛ و تیرماه ۱۳۶۷ خورشیدی، تنها چند هفته به آتش‌بس و پایان جنگ تحمیلی باقی مانده بود که خلبان محسن رضائیان (همسایه کودکی‌های ابراهیم) در جنوبی‌ترین نقطه آسمان ایران، با انهدام هواپیمای مسافربری IR655 به همراه مسافرانش سوخت و تمام نشانه‌هایش در اعماق خلیج فارس پنهان شد...

***

بعد از انهدام و غرق شدن ناوچه پیکان، تعداد اندکی از خدمه و اسیران عراقی حاضر در آن توسط نیروهای امدادی ایران از آب‌‎های خلیج فارس نجات پیدا کردند. اما محمدابراهیم به همراه حدود سی تن از ملوانانش و ناوچه پیکان، برای همیشه از روی صفحه رادارها محو شدند و دیگر هرگز خبری از آن‌ها به دست نیامد.

من هنوز هم نمی‌‎دانم چه می‌شود که آدم‌ها از کودکی، از سن خیلی کم، از آن زمانی که خیلی‌هامان حتی دست راست و چپمان را از هم تشخیص نمی‌دهیم، یک‌باره تصمیم قاطعی برای زندگی‌شان می‌گیرند که مسیر روزها و ماه‌ها و سال‌های آینده‌شان را حتی تا دم مرگ مشخص می‌کند! انگار مسافر زمانند و انگار آینده‌شان را پیشاپیش در کف دستشان می‌خوانند! وقتی محمدابراهیم در کودکی‌اش شاهد رفت‌وآمد اعضای ستاد نیروی دریایی ارتش و سربازان پادگان حشمتیه نیروی زمینی ارتش در محله‌شان بود، با دیدن لباس‌های سفید و یکدستشان به دنبال چه می‌گشت؟ آیا به دنبال قهرمان بی‌نام و نشانی بود تا مریدی‌اش را برگزیند، یا واقعاً می‌دانست که روزی به همراه سی پرنده دیگر خواهد سوخت تا مرادش را سرانجام در درون خود بیابد؟

من شک ندارم که سی‌مرغ ناوچه پیکان، آن‌چه را هنوز از چشم ما زمینیان پنهان است، پیدا کرده‌اند: «تو خود را چو سیمرغ می‌بینی، ولی من جوهر سیمرغ هستم. اگر خودت را در من فانی کنی، در من باقی خواهی ماند؛ چنانچه سایه در نور خورشید ناپدید می‌گردد و جاودان می‌شود...»

‌

خلیج فارسارتشنیروی دریایی ارتشجنگ تحمیلی
۰
۰
بولوت
بولوت
ویراستی: https://virasty.com/DreamNaz ایتا: https://eitaa.com/dailydream
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید