ویرگول
ورودثبت نام
Khatere
Khatere
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

ابژه

روزی که سراغ تراپی رفتم مهم‌ترین کاری که دنبالش بودم این بود که داستان‌های قبلی را پاک کنم و داستانی دیگر داشته باشم، اما نه داستانی که من آن را شکل دهم. داستانی می‌خواستم که در سر من شکل نگیرد بلکه در جریان زندگی باشد و من آن را زندگی کنم. داستانی که من پا در رکابش بگذارم . نمی‌خواستم بازهم داستانی بسازم و بعد ببینم که آنی که می خواهم نشده چون من روایتی جز فراق و دوری و غم و بی‌اعتمادی یاد نگرفته‌ام و نمی‌خواستم دوباره چنین داستانی را زندگی کنم. می‌خواستم اعتماد کردن یاد بگیرم. می‌خواستم در زمان بودن یاد بگیرم. می‌خواستم آن‌طور که یک انسان بالغِ مسئول آسیب پذیر است، آسیب پذیر باشم نه آن طور که بشکنم بلکه آن طور که در دنیایی واقعی زندگی کنم که آسیب هست و التیام هم. جایی که درد و مرهم یک جاست. می‌خواستم مثل همیشه من نباشم که مسئولیت همه را می‌کشم. همین را از زندگی خواسته بودم.

حالا این داستان را من ننوشته‌ام، زندگی در آغوشم انداخته. نمی‌خواهم بازی‌گردان این بازی هم من باشم. می‌خواهم تنها بازیکن آن باشم. مگر در بازیکن بودن چه عیبی هست که همیشه از آن گریختم؟! به نظرم این همان نقشی است که هرگز نیاموختم. یاد نگرفته‌ام اعتماد کنم و دوست بدارم و در دوست داشتن رشد کنم. من دوست داشتن را با از دست دادن، فراق و رنج تجربه کردم. با بی اعتمادی و قضاوت شدن و کافی نبودن. با دست کم گرفتن خودم.

حالا مصمم هستم که برنامه‌ام را برای این بازی به کل عوض کنم.می‌خواهم اعتماد کنم. به پیش برانم و نترسم.می‌خواهم همان قدر عشق که برای دیگران ایثار می‌کنم را حق خودم بدانم و همان قدر حامی در کنار خودم باشم. باور کنم که من لایق دریافت این عشقم و باور کنم که چه تو همبازی‌ام باشی چه هر آدم دیگری من می‌توانم از پس دوست داشتن خودم و دوست داشته شدن توسط دیگران برآیم. اما این‌ها را فقط در حد این جمله‌ها می‌دانستم تا تو آمدی و همه را در عمل تجربه کردم. حالا شاید تو هرگز این‌ها را نخوانی و شاید هرگز ندانی. اگر چه دوست دارم تا همیشه کنارم باشی و تنگ در آغوشم گیری، اگرچه نمی‌خواهم نبودنت را تجربه کنم و اگرچه خودم را شاد نمی‌بینم در شریک شدن تو، اما تا همین جایش باید اعتراف کنم که تو بهترین هدیه‌ای بودی که این زندگی به من داد. تو مرا و زندگی‌ام را در آستانه‌ی سقوطی به قعر تاریکی چنان روشن کردی که من خودم را دیدم چنان که هرگز ندیده بودم، من با تو خودم را شناختم چنان که هرگز نشناخته بودم و دانستم که لایق چه رفتاری هستم، دانستم که مرهمی برای زخم‌هایی که داشت از پا درم می‌آورد وجود دارد و دانستم که می‌توان زندگی کرد.


اگرچه بین این دانستن و توانستن راه بسیار است. هنوز آن قدر که در میان این کلمات می‌نماید دلیر و توانمند نیستم اما باید بگویم که پیش از این حتی نمی‌دانستم که چنین امکانی وجود دارد. نوشته بودم «زندگی بالاتر از امکان ماست اما در تو توانی بالاتر از هر امکانی دیدم». شاید اگر این را برای خودت بگویم بخندی. حتی یک بار گفتم که «از پس همه چیز بر می آیی» و خندیدی، اما جانم چیزی که من می‌دانم این است که تو مرا در آستانه‌ی پایان متوقف کردی. اگر تو نیامده بودی امروز این‌ها را نمی‌نوشتم. به من گفته بودی «آینده‌ات درخشان است شکی در آن ندارم» در دلم گفته بودم که این طفلک نمی‌داند من به کل آینده‌ای را نخواهم زیست. چرا که نمیدانی اگر نبودی من مرده بودم.نه به خاطر تو، به خاطر خودم و تمام غم‌هایی که در زندگی از سر گذراندم که بیش از توانم بود و نمی‌توانم برای دیگران بازگو کنم. اما حالا روزنه‌ای به زندگی می‌بینم. این روزنه اگرچه بسیار محدود به توست و شاید نباید چنین باشد، یا شاید آن طور که تراپیستم گفته باید بتوانم این ها را به دانستن و رسمیت بخشی و چیز‌هایی ورای تو بسط دهم، حالا نمی‌توانم این را از تو جدا کنم. شاید گاهی خسته‌ات کنم مثل وقتی که مسیج‌های بسیاری برایت می فرستم یا شاید حتی تو را با جوانی‌ام کلافه ‌کنم. شاید تو برای من دوستی شایسته‌تری تا من برای تو، اما بگذار این یک‌بار هم من آن‌قدر تمام و کمال و کافی نباشم. بگذار من به تو تکیه کنم، من در کنارت یاد بگیرم، بگذار یک‌بار هم که شده من در این امنیت نو بنیانی که ناخواسته برایم ساختی غوطه‌ور شوم و خودم باشم. بی‌ترس از قضاوت شدن، ترد شدن، دوست داشته نشدن. بگذار روی پای این تجربه‌های کودک سانِ نورس، همان قدر شکننده که توان دارد بایستم و سعی نکنم بیش از این باشد، چنان که خودم در تمام زندگی مجبور شدم بیش از آن‌چه باشم که بودم…

آن طرف‌تر از این کافه با دو نفر قرار داری که من نمی‌شناسم. منتظر تو نشسته‌ام و این سطور را می‌نویسم با علم به این‌که احتمالا به این زودی‌ها نمی خوانی. می‌گویم به این زودی‌ها چون امیدوارم که روزی در کنارت نشسته باشم و بخوانی و بدانی که تا چه حد برایم حیات‌بخش بودی و رویت را ببوسم و تنگ در آغوشت گیرم که چنین خورشیدی تابان بر صحرای یخ زده‌ی زندگی‌ام شدی.

حالا از این‌ها که بگذریم این یکی از زیباترین انتظارهاییست که تجربه کرده‌ام. کمی آن سو تری، و به زودی می‌رسی، رسیدن نزدیک است و من در این کنج دم کرده از انتظار با یک استکان چای نیم خورده‌ی یخ زده صبر می‌کنم.

زنگ زدی و سلام گفتی .

شادم

رسیدی

خدانگهدار به یادداشتی برای تو و سلام بر خود تو

قربانت نگارنده

عصر سردترین روز تهران در پاییز ۱۴۰۰

یادداشت
یادداشت‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید