همیشه دنبال قصه ها بودم
شیفته ی حلقه های مرتبط زندگی به همم که بی خبر و دور از چشم ما شکل میگیرن و فقط گاهی اونقدر خوش شانسیم که لذت دونستنش رو داشته باشه.
گمونم پیش دانشگاهی بودم و یه سالی میشد تیزهوشان و تجربی رو کنار گذاشته بودم برای رفتن دنبال چیز هایی که دوستشون داشتم.
هنرستان میرفتم و لذت درس خوندن به عنوان یه گرافیست رو تجربه میکردم تازگی هم اینستاگرام نصب کرده بودم و چون دنبال موسیقی خوندن بودم همه ی آدم های هنرستان موسیقی از استاد و هنرجو رو دنبال میکردم.
یادمه یه روز بارونی بود و بعد از تمرین صفحه هارو بالا پایین میکردم که دیدم یکی از این استاد ها یه عکس از لحظه ای گذاشته که دخترش رتبه کنکورش رو میگیره.
دخترش میخندید، دانشگاه خوبی قبول شده بود.
خندش رو یادم موند و فکر کردم که لابد منم وقتی پام به دانشگاه تهران برسه اینجوری بخندم.
رسیدم و خندیدم و دانشجوی موسیقی شدم ولی اونقدر درگیر چالش های دانشگاه شدم که چیزی از اون چند ثانیه و خنده ها به خاطرم نموند و حتی با اینستاگرام خداحافظی کردم.
شروع کرده بودم به مقابله با ترس"به حد کافی خوب نبودن" و ایده آل گرایی که نمیذاشت چیز های جدید رو شروع کنم. بعد از هزار جور ماجرا که از سر گذروندم و ترمی که وضعیت دستم باعث شد نتونم ساز بزنم و ترمم رو حذف کنم، برگشتم تهران و تصمیم گرفتم برای مصاحبه ی کلاس زبان جدید ثبت نام کنم.
روز کلاس رسید و فامیلی معلمم به نظرم آشنا اومد، یه استاد موسیقی به اون اسم میشناختم، برای همین پرسیدم"کلاس آقای.... کجاست؟"
یکی کلاس رو نشونم داد و گفت:خانم......!
وقتی در کلاس باز شد و اون دختر جوون اومد تو و خندش رو دیدم زمان ایستاد و برگشتم به روزی که تو هنرستان خبر قبولی کنکورش رو میدیدم.
یک سال گذشت...
يک سال که از پرفشار ترین سال های من بود. حجم کاری سرسام آوری که هر هفته تا سه چهار روز متوالی بیدار نگهم میداشت و میانگین خوابی که تو هفته به هشت ساعت نمیرسید.
استرس بی وقفه ی پروژه های هفتگی و پایان نامه و چالش های روزمره زندگی و فوت دوستم همه به انگزایتی و حالت های افسردگی که ایجاد میکنه ختم شده بود و تازه کلاس های زبان هم به اون فشردگی بود.
اما من یه معلم بی نظیر داشتم،یه همراه و دوست بی نظیر
سه روز در هفته خنده هاش و انرژی همیشگیش رو کنارم داشتم و تلاشی که برای یاد دادن میکرد.
تلاش و علاقه ی اون به کلاس من رو هم سر شوق می آورد که با وجود همه ی چالش هایی که نفسم رو بریده بود کلاس رو رها نکنم و حتی بتونم نفر اول بشم.
همیشه گفتم که آدم ها نه الزاما از معلم های اسم و رسم دار که از اون هایی یاد میگیرن که باور و عشق دارن و به سالی که گذشت نگاه میکنم، به حرف های اطرافیانم گوش میکنم که از این میگن که اینکه به همه ی این کارها به بهترین شکل رسیدم باور کردنی نیست ولی فقط من میدونم که اون کلاس های زبانی که گاهی خودم رو کشون کشون بهش رسوندم و گاهی از بی خوابی سرش چشمام رو به زور باز نگه میداشتم اون نقطه ی روشنی بود که بهم انرژی میداد و معجزه ی کوچیک من بود،
چون باهاش نه تنها وصل دو تا زمان،دو تا حلقه ی مرتبط زندگی به هم رو دونستم، که زندگیش کردم.
رعنا همیشه برای من منحصر به فرد میمونه چون مسیری که اومدم بی رعنا طی نمیشد و هیچ معلم دیگه ای پیدا نمیکردم که حتی قبل از اینکه بشناسمش، ببینمش و بدونم کیه، سالها قبل، زندگی نوید اومدنش رو بهم داده باشه.
رعنا نه فقط معلم و دوستم که یکی از داستان های زندگی من شد.
برای رعنا!
پ. ن:چون همیشه حس کردم حفظ حریم خصوصیش براش اهمیت داره حرفی از این ماجرا نزدم تا امروز که کلاس هامون باهم تموم شد و به همون دلیل عکس،اسم فامیلی، اسم زبان و یا هر اطلاعات مرتبط دیگه ای رو ازش نمیگم و نمیذارم.