ویرگول
ورودثبت نام
Khatere
Khatere
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

خانه‌ی قیطریه

ساعتم را نگاه میکنم. از 6 گذشته و هنوز نرسیدی
دو دلم، یک نفس عمیق می کشم. بوی اسپری شیشه شور بینی‌ام را پر می‌کند. گوشی در دستم منتظر مانده، من هم مستأصل روی صندلی کنار یخچال می‌نشینم. چشمم به میز می‌افتد و شمعدان جدیدی که پویان دلش می‌خواست ببیند، شمع هم می‌سوزد.
می‌نویسم: "فکر نکنم امشب به شام برسیم. هنوز برنگشته. شاید یه شب دیگه"

شمع را خاموش می‌کنم. میز را جمع می‌کنم.بشقاب‌ها و لیوان‌ها یکی‌یکی به کابینت برمی‌گردند، به جز دوتا برای خودمان و جا شمعی هم می‌ماند که یادمان بیاورد یک مهمانی اینجا منتظر ما مانده.
حالا که شمع نیست، چراغ‌ها هم نباشند؛ یک آباژور کنار کتابخانه برای یک آدم منتظر کافی است.
چند باریکه نور بی‌رمقی که احتمالا دلشان به حال تاریکی اینجا سوخته تصمیم می‌گیرند از پنجره‌ی همسایه‌ها بیایند روی ‌دیوار خانه‌ی ما برقصند، اما تاریکی همیشه در آخر بر چند باریکه نور بی‌رمق، حتی وقتی رقصان باشند، غلبه می‌کند. رقص نور‌ها مرا یاد رقص سایه‌ی برگ‌های صنوبر حیاط دانشکده می‌اندازد. یادم می‌آید که آخر یک روز خسته، یک ساعت و نیم توی حیاط دانشکده منتظر ماندم که جلسه‌ات تمام شود و بیایی. کتاب امانتی سمر دستم بود"فلسفه‌ی یاس" و هر چقدر به آخر کتاب نزدیک‌تر می‌شدم سایه‌ی برگ‌های صنوبر بیشتر می‌رقصید تا بر تاریکی عصر که بی اعتنا غالب می‌شد پیروز شوند، اما هوا رو به شب می‌رفت و باد سردتر می‌شد. آخرش سردی و تاریکی طاقت من و برگ‌های صنوبر را طاق کرد. فلسفه‌ی یاس و تقلای مشترک من و برگ‌های صنوبر، من را بیشتر از همیشه از تو مأیوس‌ کرد. همیشه درگیر کار، همیشه‌ کمی با تأخیر .
سردی هوا آخرش طاقتم را طاق کرد و آمدم دنبالت. نیاز نبود تا طبقه‌ی هفتم بیایم. دیدم توی لابی با هانیه مشغول کاری. مرا که دیدی خشکت زد. من یخ زده و مایوس بودم، تو از خنده ریسه رفتی که"من یک ساعت و نیم اینجا نشسته‌ام منتظرت، فکر کردم سر کلاسی. حالا مگه چی شده؟"
فکر کنم اولین بار همان جا بود...

یک ماشین وارد کوچه می‌شود. امیدوارانه به سمت تراس می‌آیم که شاید رسیده‌ای، اما در پارکینگ همسایه باز می‌شود و صدای ولوله‌ی کودکانه‌ای از داخل خانه، ماشین را با سرعت به داخل می‌کشد.
پرده را می‌اندازم و رو به آباژور فکر می‌کنم حداقل در امیدواری هنوز بیست و چند ساله‌ام.

باران بوی خاک گلدان‌های شمعدانی را بلند کرده.
یادم آمد که بارها به تو خندیده بودم برای لباس های گرمت در روز‌هایی که سرد نمی‌شد و لباس‌های عادی‌ات وقتی موش آب کشیده می‌رسیدی به کافه خیمه شب بازی و معلوم بود از آسمان نخواندی باران در راه است. می‌گفتم:" غصه نخور در سرزمین بارانی بزرگ نشدی. تمام پاییز و زمستان کیف و کفش و لباس خیست را کنار کتاب‌های خیست نچیدی اطراف بخاری خشک شود، مجبور نشدی شیفت در گردشی که می‌افتاد به بعد از ظهر را ابری و بارانی با یک معلم عبوس و مانتو و مقنعه‌ی مشکی سر کنی که بدانی چطور آسمان را بخوانی.
میگفتی:" حالا مگه چی میشه؟ خیس شدم دیگه"

پنجره‌ی آشپزخانه را می‌بندم که باران روی کتاب‌هایم نبارد و شعله‌ی اجاق را خاموش میکنم. نهایتاً نمیرسی و سرد می‌شود. "حالا مگه چی میشه؟ غذای سرد بهتر هم هست."

کتاب رزا را که میبینم یادم می‌افتد اولین بار که قرار گذاشتیم مهمان من باشی، اوج شلوغی‌های کاریم بود اما نمی‌خواستم ذوقت کور شود. یک شب به شب بیداری هایم اضافه شد تا شام آن شب را آماده کنم. صبح وسط جلسه‌ی کاری‌ام مسیج داده بودی :متاسفم کار سوئیس نیاز به اصلاح دارد. امشب نمی‌رسم."
جفت وسایل باقی مانده از مهمانی نگرفته را برمی‌دارم و می‌گذارم توی کابینت کنار باقی چیزها. حالا مهمانیِ در نطفه خفه شده‌یِ ما به یک شام دو نفره هم ختم نشود. به کجای دنیا بر می‌خورد؟

ساعت از یازده گذشته
آباژور کنار کتابخانه را خاموش می‌کنم. صدای باران و ماشین ها بیشتر شده و خانه‌ها روشن‌تر و گرم‌تر. بچه که بودم هر وقت باران می‌بارید و انتظار خانه پشت صف ماشین‌های نیمه متوقف و بی‌تاب طولانی‌تر می‌شد مامان آرام توی گوشم می‌گفت: غصه نخور. طبیعت انتظار همین است اما زندگی که متوقف نمی‌شود.
فکر می‌کنم : بله، زندگی که جایی حوالی بیست و چند سالگی سر آخرین فرعیِ کاوه به سمت پارک قیطریه متوقف نشده.
زندگی که با کوله چشم به راه سر تقاطع انقلاب و قدس زیر پایش علف سبز نشده.
زندگی که تک تک مجله‌های ماهور کتابخانه‌ی هنرهای زیبا را ورق نزده برای پیدا کردن یک مقاله که زمان بگذرد.
زندگی که صبح ساعت 5 مترو به مترو از تهران تا کرج نیامده برای پیگیری شوقی که انقدر فهمیده نشد و دیده نشد تا فروکش کرد.
بیخیال بابا... آخر زندگی هیچ چیزش شبیه به یک نوازنده نیست که همه‌ی سال‌های تلاشش را یک کنسرت کرده و آخرش با یک مجوز به خاطر فوت آدمی در قرون گذشته‌ و دو سانت عقب بودن شال اجرایش لغو شده، زندگی نهایتاً اگر چهره‌ی آدمی را داشت، شبیه برنامه نویسی می‌شد که از شرکت ایده‌آل اول به شرکت ایده آل دوم می‌رود چون اولی توی جردن است و جردن جای پارک خوب ندارد.

فکر می‌کنم اولین بار توی ایتالیا بود و آخرین بار همان شب مهمانی عید پارسال، همان‌طور که به نورهای بی‌رمقِ روی دیوار، چراغ‌های خاموش، ظرف‌های جمع شده، خانه‌ی خالی و غذای سرد نگاه می‌کردم، دیدم چقدر تک تک این تکه‌ها شبیه من و توست.
مثل همان روز توی دانشکده که یأس من برای تو به خنده‌ ختم شد یا مثل وقتی که خیس رسیدی و من از کودکی‌ام گفتم و تو فکر کردی ماجرا یک خیس شدن ساده است. مثل همین حالا که دیگر آن روز‌ها گذشته و تو هنوز فکر می‌کنی که شوق‌های بقیه اینقدر بی‌اهمیت است که بی یک کلمه خاموششان کنی، شاید خیلی دیر اما بالاخره دیدم و ناگهان، مثل باران، فهمیدم که ابر دیگر جای من نیست.

با دستی پر از هیچ به خانه‌ی دریا برگشتم. به سرزمین باران‌های جسور و آسمانی که خبر از لحظه‌هایش می‌دهد. تو هم کمی خلوت کن و در این چهار دیواریِ زیبای خالی و خاموش با شمعدانی نقره‌ای که پویان سراغش را گرفته بنشین و غذای سرد شده را تا ته بخور. یا حتی نخور
"حالا مگه چی میشه؟"

نهایتا سایه‌های خانه‌ی خاموش قیطریه‌مان با تو ازخانه‌های روشن بگویند.

یادداشت‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید