Khatere
Khatere
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

قاب شیشه‌ای

مدتی‌ست یک دلخوشی در زندگی دارم که بودنش را مدیون کویید و گرفتی عضلاتم.

همان اوایل کرونا بود که گرفتگی عضله نزدیک به یک ماه روی تخت خواباندم. درد آن‌قدر شدید بود که از هیچ عضوی جز چشم هایم نمی‌توانستم استفاده کنم. عذاب این بطالت، بیش از درد بی‌تابم کرده بود و طنین صدای مامان که در تمام زندگی ام هربار از خانه برای اجرا و تمرین بیرون می رفت می‌گفت" خاطره از وقتت مفید استفاده کن" ثانیه‌شمار این ساعت ملال بود. وقتی کتاب‌های صوتی‌ و پادکست‌ها کساد شد نوبت به تورق استوری‌ها رسید که آن آگهی همکاری را دیدم. کار محبوبم نبود که در آن خبره باشم و حتی آن قسمتی از عالم تجربیات بود که از آن هراس داشتم و دورش یک خط قرمز کشیده بودم، اما ملال نهایتا به چیزهایی چیره می‌شود که زندگی هرگز نمی‌تواند. گفتم بادا باد. بگذار از وقت مفید استفاده کنم. رزومه‌ام را فرستادم و قبول شدم.

دلخوشی کوچک را مدتی بعد در اولین جلسه آنلاین کاری دیدم.

از ثانیه اول خندان. محترم. عزیز

هرچه ترس داشتم یکجا ریخت.

اولین کار را که فرستادم برایم یک وویس مفصل فرستاد و هرچیزی که در تمام زندگی نیاز داشتم بشنوم را یکجا گفت. نه اینکه نشنیده باشم، اما دلخوشی انگار از دنیای دیگری بود. خیلی بی‌تلاش اینطور بود. یک جور هایی شکل دریا که تلاش نمی‌کند دریا باشد و آرامش بخش و آبی. صرفا دریاست. همان قدر ناخودآگاه همان چیزی بود که باید که هرگز پیش از آن ندیده بودم.

حالا بعد از یکسال بارها مچ خودم را گرفته‌ام که وقتی مضطرب یا دمغم وویس هایش را می‌شنوم. نه این‌که چیز خاصی بگوید که دوای اضطراب باشد. خودش سراپا برای من آسِنترای ارگانیک است. برای همین گذاشتمش توی قلبم. روی چشمم. در کتاب‌خانه‌ام. در واتس‌اپ. در صندوق ایمیل‌ها و خلاصه هرجایی که بخشی از دنیای من بود.

تا آن روز که در کتابخانه قفل‌دار آموزشگاه اسمش را دیدم.

چند هفته‌ی پیش آموزشگاه یک کتابخانه گذاشت کنار کلاسم.

همان روز اول اسمش را روی جلد یکی از کتاب ها دیدم. خندیدم که این هم از آن شانس‌های عجیب است که آسِنترایت اینجوری از هر گوشه‌ی زندگی سرش را بیرون بیاورد. یک اسم کوچک برای من شده بود کمدی به نارنیا. پروازم می‌داد از صدا‌های ناکوک تلاش و تکاپوی مسیر به ثبات و اطمینانی از جنس مقصد و خانه، اما برای من که آن قدر غرق دنیای خودم بزرگ شده‌ام که همیشه با کتاب و ساز برای خودم برج و بارو ساخته‌ بودم، پذیرش این‌که یک نفر ناخواسته و اینقدر سهل و ممتنع شاه‌راه دنیایم را تصاحب کرده، دیگر همان‌قدر که خواستنی بود، ترسناک بود.


هر بار وسط هیاهوی روز کاری و همهمه‌ی آموزشگاه از کنار کتابخانه می‌گذرم، نامش را می‌بینم و یک نفس راحت میکشم از به یاد آوردن داشتنش در زندگی، مثل مهاجری که در غربت آشنایی دیده هزار پروانه در قلبم پرواز می‌کند که او را می‌شناسم و مرا می‌شناسد و سِر مگوی من است در این واویلا

اما بعد قفل در شیشه‌ای کتابخانه بیتابم می‌کند. انگار استعاره‌ایست از آنچه درباره‌ی او می‌ترساندم.

حس کودکی را دارم که پروانه‌ی محبوبش را گل و میخ کرده‌اند توی قاب شیشه‌ای و گذاشته اند روی دیوار. یکی در بند و دیگری محروم از دلبستگی‌اش

نه پروانه دیگر درخشش و زندگی اش را دارد نه کودک پروانه را؛

حال آنکه پروانه، نه متعلق به من است نه قاب شیشه‌ای

نه دلبسته‌ی من است نه در بند این چارچوب.

دنیای خودش را دارد

دنیایی از جنس دریا که هرچه بیشتر چشم بگردانی که انتهایش را ببینی، آبی زلالش بیشتر در آسمان حل می‌شود.

دنیایی که در آن، کودکی نوپایم به دنبال پروانه‌ای که بی پروا از دستان بی احتیاط کودکی‌ام رها می‌شود.

یادداشت‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید