حرف زدنش بدون منبع تقریبا غیر ممکن هست. همیشه چند جمله میگوید و بعد چشم هایش برق میزند، دستش را به معنی یک لحظه صبر کن بالا می آورد و روی پنجه ی پا میچرخد به سمت لپ تاپ.
بی توجه به همه چیز از بین حجم باور نکردنی خرت و پرت هایی که در دل آن وسیله ی سرد جا داده شاهد حرفش را پیدا میکند و می اندازدش روی صفحه ی بزرگ رو به رو، با عجله به سمت چراغ میرود و تنها نوری که می ماند نور تصویر است.
من اما هنوز خودش را میبینم، روشن و واضح.
مثل چشم های کم فروغی که جای وسایل را از برند و وقتی برق قطع میشود نیازی به نور ندارند،چشم های من هم اورا از برند حتی بدون نور
حتی با چشم های بسته میتوانم بگویم که کی میخندد، کی خوشحال است، کی فقط خسته است، کی لبخندش از سر بی حوصلگی است و کی خندهی آدم ها چهارده ساله را دارد.
میتوانم بگویم کی معذب شده و کی صادق است اما مثل هر باری که پشت میز "هیچ چیز محال نیست" مینشینیم، حس میکنم فاصله ی بین ما به اندازه ی همین جمله کوتاه، اما به سختی همین چوب از بین نرفتنی است.
که همیشه منِ بزرگ شده با انواع آداب دست و پاگیر در مقابل حجم باورنکردنی رفتار های آزادانه ی او بی دست و پا میشوم.
بی دست و پا نه از نوع آزاد و رها، از نوع آداب دارش که یعنی لبخند میزنم و سکوت میکنم تا دست پاچگی ام مشخص نباشد.
همه رفته اند. پشت ستون ایستاده ام وسایلم را میچینم برای رفتن
اسمم را میگوید و میرویم پشت میزمان بنشینیم.
ساعت ها میخندیم،حرف میزنیم و برمیگردیم به شلوغ ترین خیابان تهران تا بین هزاران آدمی که دست هم را گرفته اند خداحافظی کنیم.
حالا که میز نیست انگار میتوانم کمی شبیه او شوم آدابدان اما رها و آزاد
دستم را جلو میبرم، دست میدهیم به جای خداحافظی های کلامی و بعد هرکدام به یک سمت میرویم.
ذهنم لمس دستانش را ثبت کرده...
حالا میتوانم چراغ هارا خاموش کنم و مثل چشم های کم فروغ مطمعن باشم که مسیرم را در تاریکی هم پیدا میکنم.