دنیل
دنیل
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

برف

بهمن ماه سال 96 بود. آن روز من بازار بودم در بازار همیشه شلوغ تهران که طرح ترافیک هم نتوانسته بود مرهمی بر آن شلوغی باشد بجز تعدادی خرید از قبل هماهنگ شده برای تهیه ی بقیه جنس ها از صبح تا عصر درگیر بودم، معامله با کسانی که همه از حرفه ای ترین ها هستند انرژی بسیار زیادی می طلبید. باری که در نهایت جمع شد نصف یک وانت را پر می کرد ولی طبق عادت بازاری ام برای ارزان تر درآمدن هزینه یک سواری گرفتم. همراه با راننده بارها را به سختی در پراید بدون باربندی که شاید هفت هشت سال از عمر دوندگی اش می گذشت جا کردیم. صندوق عقب باری را در خود جای داد که فکر نمی کنم قبل از این به خود دیده بود، صندلی های عقب جوری پر شده بود که حتی یک سانت از شیشه عقب پیدا نبود. یک جعبه و چند خرت و پرت هم زیر پای من در صندلی شاگرد بود. وقتی راه افتادیم حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود، هوا که هنوز روشن بود گرفتگی غم انگیزی همراه خود داشت، اما من بر خلاف هوا خوشحال بودم، چرا که کارهایم به موقع تمام شده و خیلی دیر نمی رسیدم چیزی که نمی دانستم این بود که این خوشحالی عمر زیادی نخواهد داشت. راننده ی پراید مذکور مردی مو سفید بود که شاید 55 سال اش می شد، یک پیراهن چهارخانه معمولی و یک شلوار پارچه ای معمولی به تن داشت، با نشاط بود و مدام از این در و آن در حرف می زد، پس از صحبت های معمول که بارت چیست و کارتان چیست شروع کرد از دوستانش و مهمانی ها گفتن و خیلی روی آن دوستش که پدر پولداری داشت تاکید می کرد انگار خاطرات اون برای اش جذاب تر بود، با بی میلی گوش می دادم و تا جایی که می توانستم کمتر حرف می زدم. میان صحبت های بی پایان اش اشاره هایی به جنگ می کرد ولی خیلی پیگیر نمی شد، گویی چیزی آزارش می دهد یا شاید در همین حد که بدانم در جنگ بوده برای اش کافی بود. اوایل راه افتادن امان کمی باران بارید و کم کم به برف ملایمی تبدیل شد. باز هم خوشحال بودم که قبل از این وضعیت بار و بندیلم را جمع کرده بودم. عمده مسیری که باید می رفتیم یک اتوبان بیرون شهری بود که اطرافش پرنده پر نمی زد، خبری از ساختمان ها نبود شاید به تعداد انگشت شماری کارتن خواب دیده می شد، دیدن آنها به تنهایی برای ساعت ها ناراحت بودن کافی بود. همیشه از این اتوبان متنفر بودم مسیری که از جایی بهتر به جایی بدتر می رفت و هر چه می دیدی بوی نا امیدی می داد. ابتدای همین اتوبان بود که برف شدتی به خود گرفت که جای نگرانی داشت. مدت زیادی طول نکشید تا هرجا را که نگاه کنی هیچ چیز جز برف نبینی حتی کف اتوبان هم از این قضیه مستثنی نبود، تمام داستان های روسی که خوانده بودم از نظرم گذشت، همه ی توصیف ها درباره برف و سرمای شدید را که خوانده بودم به چشم دیدم با خود گفتم بلوار نیفسکی پترزبورگ در زمستان باید این شکلی باشد. حالا در حالی با 5 کیلومتر سرعت حرکت می کردیم که بسیاری از خودروها تسلیم شده و کنار زده بودند، کنار زدن که چه عرض کنم خیلی ها با کمک هم خودروهای متوقف شده را هل می دادند تا بتوانند به کنار بروند که حتی در آن هم خیلی موفق نبودند. تنها تصور بیرون بودن در این هوا باعث یخ زدنم می شد. اما مشکل فقط برف شدید و سرما نبود، رفته رفته آثار جنگ روی راننده دیده شد. با خودش حرف می زد جمله های نا مفهومی که بعضی را زیر لب و بعضی را خطاب به من می گفت. با خودم فکر کردم باید آسیبی دیده باشد. شاید گاز اعصاب نمی دانم اطلاعات زیادی در این مورد نداشتم. گفتم : "فکر کنم اوضاع خطرناک شده" گفت: "نگران نباش من یه شب تو جبهه تو همچین شرایطی گیر کردم وسط اون بیابون نمردم اینجام طوریمون نمی شه و می رسیم " خنده های عصبی اش را هیچگاه فراموش نمی کنم. انگار که هیچ نگرانی مهم تری نداشته باشم ذهنم به پرواز درآمد، راننده را تصور می کردم که وسط بیابانی نا هموار کنار چند نفر دیگر که چهره هایشان مشخص نیست ایستاده، برف همه جا را پوشانده و باد دانه های ریز برف را اینطرف و آن طرف می برد و گاها مانند شلاقی به صورت این بندگان خدا می زند. ریش و موی راننده سفید نیست و تنومند تر است و به همراهانش روحیه می دهد. لااقل این چیزی بود که من ترجیح می دادم باور کنم اتفاق افتاده است.

حالا دو سه ساعتی گذشته است، و ما در این مدت همان حرکت لاک پشتی امان را ادامه داده بودیم نگران شدن راننده برایم طبیعی بود ولی رفتارهای غیر عادی اش کمی ترسناک به نظر می رسید، علاوه بر حرف های عجیب و زیر لبش تیک هایی دیده می شد. ذهن پر پرش ام برای لحظه ای از او یک هانیبال لکتر ساخت ولی مشخصا زیاده روی بود. نمی دانستم نگران برف و جاده باشم یا رفتارهای راننده، سعی می کردم با جمله های کوتاه و امید بخش شرایط را کنترل کنم ولی هر دو می دانستیم شرایط عادی نیست حتی سخت هم نیست بلکه یک استثناست. بالاخره به خروجی مد نظرمان در اتوبان نزدیک شدیم مطمئنم اگر به آینه نگاه می کردم برق امید را در چشمانم می دیدم، اما اتفاقی که فکرش را هم نمی کردیم افتاد، نتوانستیم دور بزنیم، بله وضعیت جاده به این شدت بد بود، خبر بدتر این بود که خروجی بعدی فاصله زیادی داشت و ما در جاده تقریبا تنها بودیم. دیگر کاملا وقت ترسیدن بود چرا که حداقل دو ساعتی به مسیر اضافه شده بود و تا همین جا هم شانس با ما یار بوده است که گیر نکرده ایم واقعا اگر گیر می کردیم چه اتفاقی می افتاد؟ این فکر لحظه ای دست از سرم بر نمی داشت قطعا تا صبح کسی نمی توانست کمک امان کند. از جاده چیزی مشخص نبود و مسیرمان خیلی طولانی تر شده بود و مشخصا راننده به شدت بهم ریخته بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت "بریم خونه ی ما نزدیک تره بارت می مونه تو ماشین فردا صبح میارم" این جمله ها را با نهایت استرس و عصبانیت ادا می کرد، ولی واضح بود که صبح اوضاع خیلی بدتر خواهد بود و چنین چیزی ممکن نیست. فاصله تا خانه ی او و مقصد من زیاد نبود. از دست رفتن کنترل راننده به نفع هیچکس نبود پس در نهایت با کمال آرامش و با وسواس در انتخاب کلمه هایم گفتم که موافق نیستم، خوشبختانه قانع شد و به مسیر ادامه دادیم. با سرعت خیلی کم روی برف سفید و هوایی به تاریکی تاریک خانه حرکت می کردیم اگر برای چند ثانیه شیشه را پایین می دادم سوز وحشتناکی ماشین را پر می کرد، با این حال مجبور بودم هر از گاهی از پنجره بیرون بروم و برف های روی شیشه را با دست پاک کنم. لحظات دردناکی بود با خودم فکر می کردم این می تواند مجازات یک جرم بزرگ باشد، پس از ساعتی بالاخره به خروجی بعدی رسیدیم و به سختی دور زدیم و از وسط یک برهوت دیگر سر در آوردیم چرا که برای کوتاه تر شدن مسیر و فرار از ترافیک ای که در نقشه می دیدم باید شهر را دور می زدیم.هیچ ماشین دیگری دیده نمی شد می توان گفت انتخاب این مسیر چندان امیدوار کننده نبود، عکسی گرفتم و برای دوستانم ارسال کردم و به شوخی نوشتم من اینجام و ممکن است آخرین چیزی باشد که از من می بینید. شوخی ای بود که کمی جدی به نظر می رسید. فکر می کنم به اینکه ترسیدم اعتراف کردم، حالا چیزی که تا اینجا از سر گذرانده بودیم در برابر چیزی که پیش روی ام می دیدم خیلی هم وحشتناک به نظر نمی رسید. یک شیب تند رو به پایین وجود داشت که پایین رفتن و بالا آمدن از آن غیر ممکن به نظر می رسید چرا که در مسیر صاف و هموارمان با هزاران سر خوردن و مصیبت حرکت می کردیم. با خودم فکر می کردم اگر آنجا گیر کنیم چقدر شرایط مضحک و وحشتناک خواهد بود. جاده ای در بیرون شهر گودالی پر از برف و هیچکس جز ما اینجا نیست، تصور اینکه گیر کنیم و پیاده نتوانیم خودمان را به جایی برسانیم ترسناک بود جدای از آن راننده چقدر دیگر می تواند عصبانی و غیر کنترل شود؟ سعی کردم خودم را آماده این شرایط کنم. قطعا باید می توانستم جوری مسئله را مدیریت کنم که هیچکدام آسیبی نبینیم. با تمام ترسی که داشتیم خوشبختانه توانستیم از این قسمت بگذریم، راننده در چند جمله از خودش تجلیل کرد، جمله هایی مثل " ایول دارم کارم درسته، من می رونم غم نداشته باش" انگار نق های ساعت های گذشته اش را فراموش کرده بود، من هم خوشحال بودم و برای حفظ روحیه اش تایید می کردم و سعی می کردم نگذارم نا امید شود. برای لحظاتی انگار دو دوست قدیمی بسیار هماهنگ بودیم. بالاخره پس از مدتی وارد جاده اصلی داخل شهر شدیم. اینجا مشکل جدیدی بود. ترفیک های کم حجم اما متعددی وجود داشت، تصور کنید حرکت کردن بعد از توقف کامل روی آن حجم از برف چگونه بود؟ در هر ترافیک چندتایی در برف جا می ماندند. به لطف پاتیناژ ماشین ها بعد از هر ترمز تصادف ها بسیار زیاد بودند. چند بار چرخیدن ماشین ها را دیدم. با این سرعت باور نکردنی بود، در ادامه ی مسیر یک عابر پیاده و یک دوچرخه سوار هم دیدم. با خودم گفتم امیدوارم مسیرشان دور نباشد و سعی کردم به اینکه چگونه امشب را به پایان می رسانند فکر نکنم چرا که کاری از دستم بر نمی آمد.بالاخره در شبی که به نظر می رسید پایانی ندارد موفق شدیم مسیری که باید یک ساعته می رسیدیم را پس از 5 ساعت یعنی 11 شب برسیم. وقتی به نزدیکی دفترمان رسیدیم شلوغ بود و عده ای که شاید مامور شهرداری بودند مشغول کمک به مردم بودند. شرایط به حالتی جنگی می ماند که طرفین جنگ کاملا متحدند، شب، سرما و برف در یک طرف ماجرا و مردم و ماشین ها در طرف دیگر ماجرا ایستاده بودند. نمی توانید تصور کنید که خالی کردن آن وسایل در آن هوا چقدر سخت بود، عبارت استخوان سوز را شنیده بودم ولی تا آن شب لمس اش نکرده بودم. بعد از پایان کار از راننده برای نوشیدن چای دعوت کردم ولی قبول نکرد به شدت عصبانی بود، به تغییرات زیاد حال اش عادت کرده بودم و این بار خونسرد بودم، مشخصا هنوز از اینکه پیشنهادش را رد کردم و خواستم تا انتهای مسیر بیاید ناراحت بود، پولش را که دادم با اخم گرفت، پولی که در مقایسه با مصیبتی که متحمل شده بود هیچ بود. شاید با تنفری بیشتر از چیزی که از بعثی ها داشت رفت. انتهای شب وقتی در خانه از گرمای بخاری لذت می بردم امیدوار بودم راننده هم به خانه رسیده باشد و پس از استراحت متوجه شده باشد که هرچه بود از سر گذراندیم و هرچند راحت نبود ولی واقعا مصیبت خیلی بزرگی نبود، امیدوار بودم بداند خستگی های طول روزمان و شرایط سخت کمی در عصبانیت و واکنش هایمان تاثیر داشته و مسئله را در ذهن خود بیشتر از آنکه واقعا بود بزرگ کردیم. امیدوار بودم دیگر عصبانی نباشد و از دیدن همسر و فرزندش خوشحال باشد.

در این مکان چیزهایی به وسیله کلمات تخلیه خواهند شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید