دیدن خواب های عجیب و پریشون برایم عادی شده اند. چیزی که برام مشخص شده اینه که دارم خودمو عذاب میدم و سرزنش می کنم. یه پرانتز باز کنم که خوشحالم که می تونم اینجا به طور ناشناس و راحت حرفامو بزنم. مشکل قلبی که برام پیش اومد هم احتمالا بخاطر همین مشکله، خوشبختانه از نظر فیزیکی مشکلی نداشتم و دکتر بهم ریختن ضربان قلب رو از استرس دونست و یه سری قرص داد. دکتر منو نمی شناخت و نمی دونست چقدر آدم خونسردیم و این مشکل از جای دیگه آب می خوره. رسما خنده داره که قلب فیزیکی آدم بخاطر احساسات دچار مشکل شه، متوجه هستید؟ عجیب و خنده دار نیست؟ قلب استعاری آدم زخم بخوره و قلب فیزیکی آدم آسیب ببینه، خیلی عجیب و حتی خنده داره. در عین حال که می دونم اگه حرفامو نمی زدم احتمالش بود بتونم داستانو بهتر پیش ببرم پشیمون نیستم که صداقت داشتم. از شما عذر می خوام که نوشته هام خیلی براتون مفهوم نیست ولی به طور خودخواهانه ای دارم سعی می کنم به خودم کمک کنم و نوشتن بهم کمک می کنه. دنبال علایق رفتن همیشه کمک کرده. الان بیشتر می خونم و همچنین نقاشی می تونه منی که بیشتر از یک ساعت رو چیزی تمرکز کنم رو چند ساعتی مشغول خودش کنه.