خواندن این کتاب مانند آب و هوا بود، همواره ابرهای سیاه را بالای سرتان احساس خواهید کرد، گاها ممکن است خود را پر از شور و شعف و احساس زندگی بیابید ولی گاه هم امکان دارد فقط سیاهی سایه ی ابری بارور را ببینید که نمی بارد و نمی تواند ببارد و هر لحظه فقط ترسناک تر می شود، گویی انسانی تیره روز در مقابل دشمنی خونخوار قرار گرفته باشد اما نه، طرف مقابل مهربان است و کاملا به فکر انسان تیره روز، او به خوبی تلاش می کند او کمترین آسیبی نبیند، اما اگر کسی که در حال آسیب زدن به او می باشد خودش باشد چه اتفاقی می افتد؟ ساده است! او آسیب می بیند. توصیف هایی که در این کتاب خواهید خواند شما را حیرت زده خواهد کرد، اگر طعم عشق را چشیده باشید بغض گلویتان را خواهد فشرد و اگر نچشیده باشید نمی دانم چه اتفاقی برایتان خواهد افتاد! این کتاب تاثیر بسیار زیادی بر جامعه ی آن دوران گذاشت و بخاطر تاکیدی که در این نوشتار می بینید آن را محدود به عشق و رابطه نکنید، نجابتی که در این داستان مشاهده خواهید کرد ستودنی است و کمتر کسی در دنیای کنونی پیدا خواهد شد که انقدر پایبندی را رعایت کند و به راستی که این حجم از پای بندی خود جای بحث های مفصلی را دارد. شاهد داستانی هستیم که در آن مردی عاشق زنی متاهل شده است، شما می توانید به جای همسر آن زن هر چه که مانع وصال است را در نظر بگیرید، فاصله، دلایل شخصی و یا هر سد بزرگ و وحشتناکی که مانع می شود به سوال دوم برسیم، آیا زن هم او را دوست دارد؟ حال اگر این سد به شما لبخند بزند و دشمنی ای هم با شما نداشته باشد چه؟ آیا تفاوت بزرگی رخ داده است؟ خیر رنج کماکان رنج خواهد ماند. تا اینجا احتمالا متوجه شده اید که این نوشته نقدی برای یک کتاب نیست و بلکه ترکیبی از ناله های بی ارزش مردی است که تجربه ای شبیه به داستان این کتاب دارد، حیرت انگیز آنجا بود که شخصیت اصلی داستان هم مانند نگارنده به نقاشی علاقه داشت و سعی کرد تصویر معشوقه ی خود را بکشد و نتوانست موفق شود و به قول خودش به کشیدن برشی از آن اکتفا کرد. لحظاتی در کتاب بود که اطمینان دارم هر کسی که طعم این احساس عجیب را کشیده باشد به بهت و حیرت فرو می برد و وقتی نقدی از این کتاب خواندم و متوجه شدم عده ای مانند شخصیت اصلی این کتاب در پایان کار خود را تمام کردند اصلا تعجب نکردم. بله در پایان داستان شخصیت اصلی خود را می کشد و روایت این خودکشی چند صفحه ای به طول می انجامد و البته که اهمیت چندانی ندارد که او چطور می میرد و جزئیاتش چیست، اگر شما هم احساسی که او تجربه کرد را تجربه کرده باشید شوکه خواهید شد و شاید ساعاتی در فکر فرو بروید و فردای روزی که خواندن کتاب را تمام کردید هم فقط به آن فکر کنید، احتمالا چشم هایتان خیس خواهد شد گویی دوستی صمیمی را از دست داده باشید و شاید بهتر است بگویم احساس خواهید کرد خودتان را از دست داده اید. این رنج با شما خواهند ماند و می تواند در اقدامی منطقی به تولدی دوباره مبدل شود و یا مثل خوره وجودتان را بجود و همیشه در پس زمینه شخصیت و ذهنتان آزارتان بدهد. چیزی که مشخص است این اتفاق قرار نیست به راحتی شما را رها کند. دوباره به ابرهای تیره نگاه کنید، شاید بتوانید برای مدتی آنها را نادیده بگیرید ولی آنها بالای سرتان قرار دارند.