هزار فکر عجیب و غریب به ذهنم می رسد، از هر حرکتی ده ها برداشت می کنم. با خود می اندیشم که آیا به من فکر می کند؟ امروز در جایی که احتمالا می داند همه ی نوشته هایش را می خوانم مصرعی عجیب نوشت، مصرعی که وقتی سرچ اش کردم به شعری از سایه رسیدم، شعری که در آن به شرایطی که شبیه به شرایط ما است اشاره دارد.
شاید با من است محتوا خیلی به شرایط مان می خورد. دلم می خواهد با من باشد با آنکه می دانم احتمال دارد فقط یک مصرع باشد، فقط شعری باشد که دوست دارد، ولی من دوستش دارم عاشقش هستم من می خواهم او با من باشد. آری شاید هم کودکانه به نظر برسد ولی خسته شده ام از اینکه روزانه ده بار با خود گفته ام
+ باید فراموشش کنی
ذله شدم. دیوانه شدم و می خواهم که دیوانه باشم. او می داند من چگونه فکر می کنم و احتمال دارد عمدا یک تکه مصرع که به تنهایی چندان معنی نمی دهد را نوشته باشد، او می داند که من به دنبال ادامه ی شعر خواهم رفت. ولی باید جوابی بدهم؟ چند روزی است که صحبت نکرده ایم و پیدایم نبوده است. آیا او نیازی دارد حرف اش را اینگونه بزند؟ با یک مصرع؟ انقدر بالغ هستیم که مستقیم و راحت حرف بزنیم، نجابت؟ گویش شاعرانه؟ نمی دانم. شاید هم فقط توهم مضحک من است.