دندانپزشکی هستم و قبل از من یک نفر با استیصال آمده که دندانم درد دارد، یکی دیگر را کشیدهام، چند بسته مسکن خوردهام، اما درد دارم. مستأصل است. دکتر نشاندش روی صندلی و دید دندانش را. من فکر میکنم بخشی از درمانش همین است که به او گفت، دخترم، بنشین. بخشی از درمان این است که به سؤالهایش با خوشاخلاقی جواب داد.
فکر میکنم که من هم سؤال دارم و چقدر برایم جواب سؤالم مهم است، گذشته از اینکه قرار است دندانم پر شود.
پرسش من از این است که فکم را زیاد منقبض میکنم و دندانهایم را بههم فشار میدهم و همین باعث اسپاسم و سردرد شده و بیچارهام کرده. میترسم دندانهایم هم آسیب جدی دیده باشد و همین ترس مضطربترم میکند و در دور باطل میافتم.
کاش پزشکها بدانند که نیاز ما به آنها بیش از داروست. ما در مستأصلترین حالها پیششان میرویم، حالی که درد بیچارهمان کرده، ترسیدهایم، پر از سؤالیم دربارهٔ جزئیات بدنمان که نمیشناسیمشان و میترسیم، خیلی میترسیم. نیاز داریم بهمان بگویند مشکل چیست، مهربان باشند و دلداریمان بدهند. بخشی از درمان این است.
وگرنه میدانیم تخصص دارند و قرار است دارو بدهند و معالجهمان کنند اما به ایمان و اعتماد بیشتر نیاز داریم، به همدردی محتاجتریم.