سوهو خود را در اینه قدی برنداز کرد.تمیز ترین و زیبا ترین لباس هایی که داشت را بر تن کرده بود،موهایش را اب و شانه کرده بود و با عطر دوش مفصلی گرفته بود.جعبه کوچک را از روی میز برداشت، در جیبش گذاشت و با اعتماد به نفس به سمت پارک رفت
.
.
صدای شینجو را از پشتش شنید:سلام بچه. سوهو برگشت و جواب داد:سلام شینجو شینجو سرتاپای پسرک ۱۵ ساله را برنداز کرد و ظربه ای به بازویش زد وگفت:تیپ زدیا شیطون نکنه خبریه میخوای از کسی خواستگاری کنی؟ سوهو سرخ شد و در ذهنش با خود کلنجار رفت که درباره علاقهش به شینجو بگوید یا خیر. شینجو متوجه سکوت سوهو شد گفت:بیخیال بچه شوخی کردم و برای عوض کردن بحث گفت:خب امروز چیکار میکنیم؟ سوهو پاسخ داد: بریم قدم بزنیم شینجو دست سوهو را کشید و در امتداد مسیر پیادهرو حرکت کرد
چندی از این مسیر در سکوت طی شد تا سوهو با جرعتی که در خود جمع کرده بود سکوت را شکست و گفت: شینجو من برای تو چیم؟ شینجو با شنیدن این سوال سکوت کرد ذهنش خاطرات شیرینی را بهیادش اورد که بازنگریاش جز حس دلتنگی چیزی برای شینجو نداشت. شینجو ناگزیر لب به سخن تر کرد و گفت:تو ضامن منی و منم نارنجکم نمیزاری منفجر بشم سوهو خندید و گفت:پس خیلی برات مهمم شینجو اه کشید و گفت:خیلی بیشتر ازینا ارزش داری...........
سوهو کم کم متوجه غمی شد که از پسر ۲۳ ساله ساطع میشد نفسش،حرفهایش،نگاهش همه بوی غم میدادند سوهو ارام گفت:شینجو حالت خوبه؟ شینجو گفت:نه و لطفا بزار حرفی نزنم سوهو شانههای شینجو را گرفت و با لحنی نگران و دوستانه گفت:خواهش میکنم شینجو بهم بگو
شینجو که حالت سوهو را دید ناچار به قبولی شد و آرام شروع کرد:سوهو.....همه زندگیم قراره دوباره نابود بشه هرچی داشتم ازم گرفته میشه اونم بعد این همه مدت که یکم ارامش پیدا کردم تو زندگیم م-مجبور میشم خیلیارو ترک ک........
کلمات در صدای هق هق شینجو گم شد.سوهو که موقعیت را وخیم دید از روی غریزه شینجو را در آغوش گرفت و سعی کرد او را آرام کند.شینجو از حس کردن گرمایی که سوهو بهش میداد آرام شد و از سوهو جدا شد.سوهو با دستپاچگی پرسید:حالت خوبه؟ شینجو چشمهایش خیسش را مالید و آرام اوهومی گفت.سوهو خواست چیزی بگوید که چند قطره اب از اسمان بر سر و صورتش ریخت.سوهو با تعجب سرش را بالا گرفت و گفت:اوه داره بارون میاد.شینجو خندید و گفت:وقتی یه روباه نه دم ازدواج کنه بارون میاد سپس اضافه کرد:اینجوری خیس میشی بیا ببرمت خونه سوهو دوست نداشت قبول کند اما باوجود حال روحی شینجو تصمیم گرفت اذیتش نکند.خانه سوهو را به خانهاش رساند شینجو گفت مراقب خودت باش و بدون انتظار برای گرفتن جوتب سوهو را ترک کرد و در مه کوچه ناپدید شد.........
صبح روز بعد سوهو بازهم به پارک رفت-که بجز گلبرگ های مشکی روی زمین هیچ چیز و هیچ کس انجا نبود-سوهو چندین ساعت انجا منتظر شد که مثل همیشه شینجو را ملاقات کند
چندین ساعت منتظر شد اما شینجو نیامد
باران گرفت شینجو نیامد
گلبرگهای روی زمین،خشک شدند شبنجو نیامد
قلب پسر شکست شینجو نیامد
و این اخرین باری بود که سوهو آن پسر مرموز و دوستداشتنی را دید همچنین آخرین باری بود که شینجو میتوانست روح نامزد ۲۰۰ سال پیشش را تناسخ پیداکرده در وجود پسرک حس کند...............
«سوهو گلبرگ های مشکی را در مشت خود گرفت و اشکهایش سرازیر شد»