ویرگول
ورودثبت نام
داشته‌هایم
داشته‌هایم
داشته‌هایم
داشته‌هایم
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

آسمون همه جا یه رنگه!

چمدانش را بسته بود؛ لباس‌هایش را با نظم و به ترتیب گوشه‌ای چیده بود، قاب عکس‌هایش را، دفترچه خاطراتش را، و خاطراتش را هم در گوشه‌ای از چمدان جای داده بود. یاد حرف مامان افتاد که می‌گفت آسمان همه جا یک رنگ است. این اواخر دعای مامان بیشتر شبیه نفرین شده بود! از دعا برای خراب شدن موتور هواپیما آن‌هم قبل از پرواز گرفته تا نفرین به آن کسی این فکرها را در سرش انداخته بود. پدر می‌گفت کاش آن مشاورِ فلان فلان شده‌ی مهاجرت بد از آب درآید و سرت کلاه بگذارد! همه اما می‌دانستیم که این‌ها فقط واژه‌هایی بودند پوشیده در خشم؛ که اگر مویی از سرش کم می‌شد دلشان آشوب می‌شد.

مدام به این فکر می‌کرد که سنگین‌‌ترین باری که تا به حال با خودش حمل کرده، چیزی به جز خاطراتش نبوده است. ناگهان صدایی سکوت را شکست. قاب عکسی از بالای طاقچه به روی چمدان سقوط کرد؛ رها آهی کشید و باز به فکر فرو رفت: «کاش میشد همه‌ی خاطرات رو قاب کرد و تموم قاب عکسا رو حمل!» تمام زندگی‌اش را جمع کرده بود در چمدانی قرمز و می‌خواست دیارش را، وطنش را و تمام تن و زندگی‌اش را ترک کند و برود جایی که شاید آسمانش آبی‌تر باشد، اما پرنده‌هایش دیگر شجریان نخوانند و آدم‌هایش در ازدحام خیابان‌ها، به جای نثار ناسزا به کل جدّ و آبادِ آدمی، با لبخند بهم سلام کنند.

بخش سخت ماجرا اما رفتنش نبود؛ چمدان قرمزی که تمام زندگیش در آن جمع شده بود هم نبود، بخش سنگین ماجرا این بود که این آرمان‌شهر، تنها در سر او وجود داشت و بس! که شاید آسمان فلان جای خارج، آبی‌تر از آسمان تهران باشد و با اینکه چمدان او را به رفتن سوق می‌داد اما تمام نشانه‌ها "ماندن" را فریاد می‌زدند. شاید چیزی در عمق وجودش او را از رفتن بازمی‌داشت. آن روز اما، تنها آواز پخش شده در خانه، صدای زیپ چمدان بود؛ زیپ چمدان هنگام بسته شدن او را به تقلا می‌انداخت؛ خش خشی که شبیه تنهایی پاییز بود. وقتی چمدان را باز و بسته می‌کرد، انگار هر بار که زیپ را می‌کشید، خودش را قانع می‌کرد که می‌تواند برود...و هر بار که بازش می‌کرد، تمام وجودش فریاد می‌زد: بمان! مدام صدای مادر در گوشش زنگ می‌زد که آسمان همه‌جا آبی است. رها چمدانش را باز کرد تا چیزی به آن اضافه کند، اما لحظه‌ای که چشمانش را باز کرد دید که درون چمدان خالی است! تمام وسایلی که بسته بود، گویی هیچ‌وقت در آن وجود نداشته‌اند. به سرعت داخل چمدان دست برد، اما چیزی جز تاریکی نیافت. انگار چمدانش، همه‌چیز را بلعیده، تمام خاطرات و وسایلش را! نفس عمیقی کشید. تردید داشت در گذاشتن آخرین وسیله‌ش در آنجا! آخرین چیز عکس مادربزرگ بود و از قضا چمدان هم هدیه‌ی او بود؛ خدا بیامرز اگر اینجا بود یحتمل با خودش تکرار می‌کرد که کاش هرگز این هدیه را به او نمی‌داد. جدا از تمام این‌ها هرکدام از خط‌های قرمزش، داستانی پنهان دارد. مثلا اولین خطی که در چمدان افتاد، برای پنج سال پیش بود، زمانی که مادربزرگ زنده بود و به شیراز رفتیم. دیگری برای سه سال پیش بود؛ وقتی که نتایج قبولی کنکور آمد، فهمیدیم که اصفهان قبول شده و مامان بابا به نشانه‌ی اعتراض و با قلبی که ناراضی بود، راضی شدند که تک دخترشان را تنها به دانشگاه بفرستند.

هنگام خروج از خانه، رها چمدانش را کنار در گذاشت و برای آخرین بار نگاهی به اتاقش انداخت. تند تند با گوشه‌ی آستینش اشک‌هایش پاک کرد و به سمت در برگشت. نگاهش چرخید، انگار که اشتباه دیده باشد، چمدان نبود! فقط جای خالی‌اش روی زمین، مثل زخمی کهنه‌ به جا مانده بود. وطنش هم سخت به تنش چسبیده بود و او را رها نمی‌کرد .

وارد فرودگاه که شدیم، هنگام تحویل چمدان، رها برای آخرین بار نگاهی به ما انداخت و بعد چشم دوخت به قرمزی چمدان که در تضاد بود با رنگ قلبش. مأمور فرودگاه چمدانش را بلند کرد و تعجب کرد. گویی که چمدانش هیچ وزنی نداشته باشد، با خنده پرسید: «چمدون خالی حمل می‌کنید خانم؟» رها اما انگار که تمام دنیایش را چپانده بود آنجا، با عصبانیت ابروهایش را بالا انداخت. در همین حین مأمور دیگری سر رسید و دوباره وزن چمدان را سنجید و اخم کرد: «اضافه‌بار داری خانم!» رها باید چیزی را کنار بگذارد...اما چه؟ ناچار دفترچه‌ خاطراتش را بیرون کشید. انگار که تمام وزن چمدان در آنجا جمع شده باشد اما دفترچه که وزنی نداشت! نگاه رها بین چمدانِ تهی از خاطره و دفترچه‌ی سنگینش در رفت و آمد بود. مأمور بار باز با بی‌حوصلگی تکرار کرد: «خانم! یا باید چمدون‌تون سبک‌تر بشه، یا...» اما جمله‌اش نیمه‌تمام ماند؛ رها چمدان را برداشت، چرخید و از صف خارج شد و بلند تکرار کرد: «آسمون همه جا یه رنگه!»

۳
۰
داشته‌هایم
داشته‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید