داشتم به «فکر نکردن» فکر میکردم.
راستش را بخواهید به گمانم فکر نکردن نیز، پروسهای است شبیه به همان مفهوم شادی در فیزیک! اگر شاد بودن، صرفاً به معنای کم بودن غم هاست که فکر نکردن هم دقیقا به معنای فکر کردن به خودِ واژهی «فکر نکردن» یا همان «هیچی» است. بگذارید واضح تر بیان کنم...
تصویری از «زندگی کردن» را در ذهنتان ترسیم کنید، آن تصویر را تفسیر کنید...بعدش چشم هایتان را ببندید و به این تدبیر کنید که جهانمان چقدر وسیع است. آدمی که جهانگَرد شده، هدفش دیدن جهان با چشمهای خودش است! حالا دقیقاً یعنی چه؟ یعنی میخواهد تمام جهان را بگردد و بزرگیاش را، مردمان مختلفش را، هفت قاره را، و تک تک شهر ها و کشور ها و آداب و رسوماتشان را با چشمهای خودش ببیند؛ و در نهایت بشود یک «جهان دیده!» راستش اینکه یک جهاندیدۀ واقعی، واقعا جهان را با چشمان خودش دیده است یا خیر...حساب و کتابش با خداست! اما تصویر نقش بسته شده در ذهن من این چنین بود که برایتان تعبیر کردم.
حالا به این فکر کنید که هدف یک فضانورد چیست؟
خدا میداند که چیست اما، در حالت کلی فضانوردها با سفینه های ساخته شده توسط بشریت، برای انجام عملیات مختلف به قلب فضا پرتاب میشوند.
یحتمل به آنجا که میرسند، چشمانشان رقص رنگهای سبز و آبی را از کرهی خاکی کوچکمان میدزدد...سپس آن فضانوردان خوشبخت، میتوانند از همان مکان، تمام کرهی سبز_آبی را دایره وار مشاهده کنند یا شاید هم این میان های های بخندند به خوار بودن و کوچک بودنمان؛ بگذریم!..
فکرش را بکنید! ناگهان زمینی که آنقدر بزرگ بود و وسیع، در آنِ واحد کوچک شد و ناچیز.
حقیقتاً حتی نمیتوانیم تصورش را کنیم! این کوچکیِ بزرگ را میگویم...همین بزرگیِ کوچک.
میدانید چیست؟ در همۀ این دقایق، چه در زمین چه در هوا، چه کوچک، چه بزرگ...آدمی، گرفتار افکار و زندانی ضمیرش است!
خلاصه وار میگویم؛ در تمامی لحظات، ذهنمان در حال فکر کردن است. راستش انسان نمیتواند مغزش را از اندیشه ها خاموش سازد؛ نهایت هنرش این است که خود را فریب دهد و درست به خود کلمهٔ «هیچ» فکر کند...درواقع این بشر نمیتواند به خلأ فکر کند؛ هرچه شود مدام درحال فکر کردن است. حالا میخواهد به «فکر نکردن» فکر کند یا به «غم های کم» یا اصلا به هر چیز دیگر...
.
.
.
پینوشت: بخوانیدش، کاش خوش بنشیند به دلتان. مشتاقانه منتظر شنیدن نظرهای پرمهرتان هستم.
#داشته_هایم