دخترک اِهِم اوهومی کرد و ادامه داد: «نمیخرید؟» به خودم آمدم، ساعت یک ربع به هفت بود. ربع ساعت از زمانی که دخترک را دیدم میگذشت و ربع ساعت دیگر باید به محل کار میرسیدم. نگاهم را از چراغ قرمزِ ایستاده در چهار راه دزدیدم و با ملایمت نگاهش کردم: «گفتی چند تومنه؟ آخه کیف پولم رو توو خونه جا گذاشتم. توو ماشینم هیچ پولی ندارم خاله!» با تعجب و لحنی که گویا برایم تاسف میخورد گفت: «جا گذاشتید؟» به نشانهی تایید سرم را تکان دادم که یعنی بله جا گذاشتم! که یعنی از فرط دغدغههای رنگارنگِ گوناگون و از فکر اینکه نکند امروز هم دیر بروم سرکار، کیفم را جا گذاشتم. دخترک به آرامی دستی روی گلهای قرمزش کشید. انگار که حس مالکیتی عجیب میان آن دو موج میزد، لحظهای مکث کرد و سپس دو شاخه گل رز را از میان انبوه شاخهها انتخاب کرد و بعد با دستهای کوچکش که نشانگر حجم عظیمی از کارکردنهای شبانه روزی بودند، گلها را به طرفم گرفت: «بفرمایید.» اولش خندهام گرفت و فهمیدم که یحتمل دخترک متوجه حرفم نشده اما سماجتی عجیب در میان دستهایش موج میزد. گلهای قرمز، درست رو به روی تیلههای آبی چشمانش قرار گرفته بود. با تعجب نگاهش کردم: «ببین عزیزم این گُلا واقعا قشنگنااا، درست مثل خودت ولی من پول ندارم» دو قدم به ماشین نزدیکتر شد، صدایش را صاف کرد و قاطعانه پاسخ داد: «اشکالی نداره خاله، این گُلا رو بگیر و بجاش یه بار یه "خنده" مهمون من!» دخترک خندید و از خندهاش خندهام گرفت. خندیدم، چراغ سبز شد...
.
.
.
#داشته_هایم