داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

داستان کوتاه

داستان کوتاه زیبا
داستان کوتاه زیبا


سپرده به زمین - بیژن نجدی


طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانه های تند پایین می رفت. بوی صابون از موهایش می ریخت. هوای مه شده ای دور سر پیرمرد می پیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانه هایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلا درد نمی کند. صورتش را هم در حوله فرو برد و آن قدر کنار در حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعا پیر شده است.

در آینه، گوشه ای از سفره صبحانه، کنار نیمرخ ملیحه بود. سماور با سر و صدا در اتاق و بی صدا در آینه می جوشید و با همین ها، طاهر و تصویرش در آینه، هر دو با هم گرم می شدند.

ملیح گفت: ببین پنجره باز نباشه، می چایی ها!

جمعه، پشت پنجره بود. با همان شباهت باورنکردنی ش به تمام جمعه های زمستان. یکی از سیم های برق زیر سیاهی پرنده ها، شکم کرده بود و بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت.

طاهر کنار سفره نشست و رادیو را روشن کرد (...با یازده درجه زیر صفر، سردترین نقطه کشور)، استکان چای را برداشت. ملیحه صورتش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: " گوش کن، انگار بیرون خبری شده؟"

اتاق آن ها، بالکنی رو به تنها خیابان سنگفرش دهکده داشت که صدای قطار هفته ای دو بار از آن بالا می آمد، از پنجره می گذشت و روی تکه شکسته ای از گچ بری های سقف تمام می شد. روزهایی که طاهر دل و دماغ نداشت که روزنامه های قدیمی را بخواند و بوی کاغذ کهنه حالش را به هم می زد و ملیحه دست و دلش نمی رفت که از لای دندان های مصنوعی آواز فراموش شده ای از " قمر " را بخواند، آن ها به بالکن می رفتند تا به صدای قطاری که هرگز دیده نمی شد گوش کنند.

ـ با تو هستم طاهر، ببین چه خبره؟

طاهر استکان را روی سفره گذاشت و با دهان پر از نان و پنیر خیس به بالکن رفت. عده ای به طرف ته خیابان می دویدند.

ملیحه گفت: چی شده؟

این طرف و آن طرف شصت سالگی ش بود. لاغر. لب هایش خمیدگی گریه را داشت. دیگر نمی توانست آخرین بند انداختن صورتش را به یاد آورد.

طاهر گفت : نمی دانم.

ملیحه گفت: نکنه باز هم یه جسد؟.....حتما باز یه جسد پیدا کردن.

حتا اگر ملیحه نمی گفت( باز هم یه جسد...) آن ها صبحانه را با به خاطر آوردن یک روز چسبنده تابستان می خوردند و به خاطر انتخاب یک اسم با هم بگو مگو می کردند. روزی که آفتاب از مرز خراسان گذشته، روی گنبد قابوس کمی ایستاده و از آن جا به دهکده آمده بود تا صبحی شیری رنگ را روی طناب رخت ملیحه پهن کند...

طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزه ی صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دست های ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو.

طاهر گفت: چی شده؟

ملیحه گفت: توی نانوایی می گن یه جسد افتاده زیر پُل.

طاهر گفت: یه چی؟

ملیحه گفت: یه مرده...همه دارن میرن مرده تماشا، پاشو دیگه.

آن ها پیاده به طرف پل رفتند. عده ای روی پل ایستاده بودند و پایین را نگاه می کردند. سر و صدای مردم کمتر از تعداد آن ها بود. باد توت پزان به طرف درخت توت می رفت. چند پسر جوان روی لبه پل نشسته بودند و پاهایشان به طرف صدای آب، آویزان بود. ژاندارم ها دور یک جیپ حلقه زده بودند. تا ملیحه و طاهر به پل برسند آن ها جسد را توی جیپ گذاشتند و رفتند.

ملیحه از دختر جوانی پرسید: کی بود ننه؟

دختر گفت: نفهمیدم.

ملیحه: جوون بود؟

دختر گفت: نفهمیدم.

ملیحه: نتونستی ببینی؟

دختر جوان، خودش را از ملیحه دور کرد و مردی که به نرده پل تکیه داده بود گفت: من دیدمش، باد کرده بود، سیاه شده بود، یه بچه بود مادر، کوچولو بود.

طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشم های ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده می شد که به طرف دهکده می رفت.

ـ اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت...

آفتاب پایین آمده بود، مثلث کوچکی از پشت پیراهن طاهر خیس عرق بود. ملیحه گفت: حالا اون بچه رو کجا می برن؟ کشته بودنش؟ شاید هم رفته بود آب بازی که یهو...

باد توت پزان بی آنکه درخت توتی پیدا کرده باشد برگشته بود و چادر را روی سینه ملیحه تکان می داد.

ملیحه گفت: نفهمیدم چند سالشه! دستمو بگیر طاهر.

طاهر گفت: می خوای یه دقه بنشینیم؟

ـ کاش یکی از درخت ها پسر طاهر بود( ملیحه فکر می کرد)

گفت: از یکی بپرس کجا بردنش؟

طاهر گفت: حتما ژاندارمری، درمانگاه...

کاش می شد ببینمش ( ملیحه گفته بود ).

طاهر گفت: چی رو ببینی؟ یه بچه س دیگه.

ملیحه گفت: من هم همینو میگم.

طاهر گفت: می خوای بریم پیش یاوری؟

لنگه های در بهداری باز بود. چند بوته ی پا بلند کاج تا پاگرد ساختمان ردیف شده، آنقدر خشک بودند که تابستان اطراف شان دیده نمی شد. دکتر یاوری با طاهر دست داد و از ملیحه پرسید: قرص هاتونو مرتب می خورید؟

ملیحه گفت: آره.

دکتر از طاهر پرسید: شب ها خوب می خوابن؟

ملیحه گفت: دکتر یه بچه پیدا کرده ن، شمام شنیدین؟

دکتر گفت: بله.

ملیحه گفت: حالا کجاس؟

دکتر گفت: گذاشتنش توی انبار.

ملیحه گفت: انبار؟ یه بچه رو؟ توی انبار؟

دکتر گفت: می دانید ما اینجا سرد خانه نداریم.

ملیحه گفت: بعد چی کارش می کنن؟

دکتر گفت: تا فردا نگه می دارند، اگر کسی دنبالش نیامد خوب، دفنش می کنند.

ملیحه گفت: اگه نیومدن، اگه کسی دنبالش نیومد می شه بدینش به ما؟!

دکتر گفت: چکار کنم؟

طاهر گفت: بچه رو بدن به ما؟ بدن به ما که چی ملیحه؟

ملیحه گفت: دفنش می کنیم، خودمون دفنش می کنیم. بعد شاید بتونیم دوستش داشته باشیم. همین حالا هم انگار، انگار دوستش دارم...

ملیحه خودش را برد توی چادرش و گریه ای که از پل تا درمانگاه با ملیحه راه رفته بود، زیر چادر ملیحه وول خورد و چادر روی شانه های لاغر پیرزن لرزید و مشتی از چادر ملیحه پر از آب دماغ شد.

طاهر لیوانی را از آب پر کرد. دکتر ملیحه را روی نیمکت چوبی درازکش کرد. سوزن باریکی از زیر پوست دست ملیحه رد شد. کمی پنبه با دو قطره خون در سطل کوچک کنار نیمکت افتاد و تا غروب همان روز، تا بعد از نیامدن صدای قطار، ملیحه چشم هایش را باز نکرد و حتا یک کلمه حرف نزد.

جمعه بود. پرده اتاق ایستاده بود و بخاری با صدای گنجشک می سوخت. زمستان سفیدی، آن طرف پنجره، سرمای سفیدش را راه می برد.

ملیحه گفت: این همه اسم، آخرش هیچی.

طاهر گفت: بالاخره یه اسمی پیدا می کنیم.

ملیحه گفت: اگه همون روز نتونستیم، دیگه نمی تونیم، چند شنبه بود، طاهر؟

طاهر گفت: روزی که رفته بودیم سر پل؟

ملیحه گفت: نه، فرداش که رفتیم درمانگاه...

تا فردای آن یکشنبه کسی دنبال جسد نیامد. دوشنبه، جسد را پیچیده در متقال با یک زنبیل از درمانگاه به طرف گورستان بردند. بیرون از حیاط درمانگاه ملیحه و طاهر بی آنکه سیاه پوشیده باشند در هوایی که نه آفتابی می شد و نه می بارید کمی آهسته تر از مردی که زنبیل را می برد و گاهی آن را دست به دست می کرد و گاهی روی زمین می گذاشت، گاهی هم روی کنده یک درخت، راه افتادند. میدانچه دهکده را دور زدند و وارد تنها خیابان دهکده شدند. جلوی قهوه خانه، مرد زنبیل را زیر تیر چراغی گذاشت که بی شباهت به درخت، به اندازه یک درخت روی زمین قد کشیده بود. قهوه چی با پارچ، آب ریخت و مرد دست هایش را شست و همانجا ایستاده با نعلبکی یک لیوان شیر داغ خورد. ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس می کرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهن نشت می کند، از کنار زنبیل رد شد. طاهر قدم هایش را آرام کرد. آن ها حتا در چند قدمی خانه شان آنقدر ایستادند تا مرد از راه برسد و جلو بیفتد تا حرمت آن تشیع جنازه ساکت را به هم نریزند. حتا ایستادند و به بالکن خانه خودشان نگاه کردند که پنجره اش برای صدای قطار هنوز باز بود که در آن یک ملیحه جوان، خم شده بود و به گلدانی آب می داد. سرش را که بلند می کرد یک ملیحه پیر، گلدان های خالی را روی هم می چید. ملیحه با گوشت سفت و موهای ریخته سیاه، پرده را کنار می زد. ملیحه با صورتی کوچک و موهای حنا گذاشته، پشت باران راه می رفت. باران چند خط بارید و مرد با زنبیل وارد گورستان شد. طاهر و زنش چند قدم دورتر از مرده شوی خانه روی چمن بین سنگ ها راه رفتند. مراسم تدفین، خاکستری، خاک آلود، آنقدر طول کشید که بالاخره ناچار شدند روی چمن خیس بنشینند. وقتی که قبر کن ها رفتند باز هم صدای بیل شنیده می شد.

طاهر گفت: پاشو بریم، بریم...

ملیحه گفت: کمکم کن پاشم.

آنها به هم چسبیدند. کسی نمی توانست بفهمد که کدام یک از آن ها دارد به دیگری کمک می کند. همین که توانستند بایستند ملیحه گفت: اون دیگه مال ماس، مگه نه؟ حالا ما یه بچه داریم که مرده...

اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاریخ تولد و ...

ملیحه گفت: باید بگیم براش سنگ بسازن.

طاهر گفت: باشه.

ملیحه گفت: باید براش اسم بذاریم.

طاهر گفت:....

ملیحه گفت:....

جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک می سوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش می رسید که از ته خیابان برمی گشتند. آن ها آنقدر سر و صدا می کردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.

 

*برگرفته از کتاب یوزپلنگانی که با من دویده

داستان کوتاه خلاقشین براریشهروز براریبیژن نجدیداستان خلاق
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید