"ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ “درباورهای مردم کرد در غرب ایران دو باور نسبت به ماهیت شوله بان وجود دارد . اولین مورد آن که دیرزمانی ست به دست فراموشی سپرده شده مربوط به مستندات موجود در کتاب های دوره ی پس از اسلام و نوشته شده به زبان هندی است که از موجودی ناشناخته و مرموز به نام شوله بان کوبان اسم برده و در کتبی مانند عجائب المخلوقات جلد مربوط به موجودات بحری و یمنی در قسمتی که از موجودات مخوف سمت فلات ایران سخن به میان آورده از موجودی به اسم شولبانکوب سمت ارتفاعات غرب ایران و قبل از بین النهرین نام برده شده که با ساز و آوازی موهوم و زمزمه مانند در جاده های متروکه و بیراهه ها مینشیند و زیر لب نغمه های نامفهوم و گنگ را زمزمه میکند که صدای خفیفی سوار بر باد شبهای مه آلود آنرا با خود تا فرسنگ ها میبرد .
متن آن پاراگراف چنین است :
صفحه ۸۶ پاراگراف دوم عجائب المخلوقات
. هرکس بشنود و سکوت پیشه کند تا بلکه پی به منبع آن ساز و آواز نارسا ببرد به چنگش اسیر آید و بر چهار خنجر انگشتانش جگر از سینه و جنین از رحم مادر برون آید و این مخلوق با جسد شکار دو روش کنار آید . اگر شولهبان کوب از جنس مذکر باشد و شکارش نیز همجنس او ، به انتقام در آید و با سنگی گرد و صیقلی چنان بر پیکر بی جانش کوبد که نتوان سر از پایش شناخت . آنگاه پیکر کوفته و در هم را بر درختی کهن کشاند و از آن آویز نماید تا بلکه این طریق جفت جدیدی برای خود جلب نماید و یا به بوی تعفن آن جسد دیگر شوله بان کوب های اطراف به گرد آن درخت آیند و او از همجنسان مذکر تا تواند از میان بردارد . اگر شکارش انسانی غیر مذکر باشد و شکارچی مذکر که آن هنگام هیچ سنگی نکوباند بر پیکری و با چهار خنجر انگشتانش شکم از هم دریده و اغلب دو مصداق شامل حال زنان تنها نقل شده یک آنکه آن زن حامل جنینی در شکم بوده و حالت دوم که زنی تنها و فربه بوده که حتم بر یقین بر خیال آنکه آن زن نیز حامل جنینی در شکم است و به امید خوردن نوزاد نارس به غلط شکار گشته و شکم از هم دریده به کناری رها گشته .
گفتنی ست که نقل از کتب عجائب و الناس و الجن نوشته ی امام محمد غزنوی چهارم در سده دوم قمری آمده که این نوع از مخلوقات به دلیل کینه ورزی بر همجنسان خود و کشتن بسیار یکدیگر موجبات نایاب بودنشان را فراهم نموده اند و بطور پراکنده و انگشت شمار طی دوران از آنان صحبت به میان آمده و هیچ مستندی بر مکان زندگانی آنان نیست .
ولی برسیم به عصر معاصر .
این سالها و لااقل می توان گفت در صد سال اخیر با توجه به تحقیقات بنده و پرس و جوهای من از افراد بومی ساکن کردستان روایتی متفاوت و ساده میشنویم. روایتی متفاوت و خنده دار .
این مهم که تمامی کردنشین های غرب ایران بر یک موضوع توافق و اتفاق نظر دارند . و این که شوله بان نام یک شی خاص است و در پشت بام منازل بکار میرود
یک فرد تحصیل کرده و آگاه از موضوع برایم چنین نقل کرد که :
. ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﻧﺮﻭﻧﺪ،ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ “ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ ” ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﻮﺩ .ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺗﺎ ﮐﻤﯽ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﻮﻧﻦ ﯾﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ .
خب ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ؟؟
دﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔِﻞ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻨﺪ ( ﮔِﻞ ﺍَﻧﺪﻭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ) ،ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﯾﻚ ﺷﯽ ﺳﻨﮕﯽ ﺍﺳﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﻞ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺻﺎﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻧﻔﻮﺫ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ .ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺴﻢ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ” ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ"
خب جالب شد . اما جالب تر هم خواهد شد که مدارکی متناقض با چنین ادعایی پیدا بشه و با یک جستجوی ویژه و با بهره از دوستان فعال در سیستم قوه ی قضائیه موفق شدم اسم " شوله بان" را در هفت پرونده بیابم .
دو مورد از آنان مناسب این مطلب بود و باقی بخاطر تشابه نام طرفین دعوی با عبارت مورد نظر وارد لیست شده بود که خب طبیعتا حذف گردید . دو مورد عجیب و ویژه از پرونده هایی که هرگز به سرانجام نرسیدند و در آنان بطور ضمنی و یا یادداشت غیر رسمی به نام شوله بان کوب اشاره شده بود . اما هیچگاه چنین موجودی را به رسمیت نشناخته و از او بعنوان عامل ماجرا اسم برده نشده و جالب انکه هر دو نیز در غرب ایران بود و با اختلاف زمانی چند دهه از یکدیگر ولی اختلاف مکانی ناچیز و تنها چند کیلومتر فاصله از یکدیگر .
و شوکه خواهید شد اگر بدانید پرونده های ناتمام مربوط به سالهای ۱۳۴۰ نیز در بایگانی سامانه اینترنتی قوه ی قضائیه کشورمان موجود است .
پرونده اول.
ماجرا از جایی آغاز شد که در سال ۱۳۴۱ در شهر مهاباد حادثه ای عجیب رخ داد .
و اما ماجرا چه بود .
فردی اهل سقز بعد از اتمام تحصیلات برای تدریس در پیکار بیسوادی و نهضت سواد آموزی جذب سازمان مربوطه میشود و برای آغاز کار خود در اولین مسولیت اعزام شهر مهاباد میشود و قبل از آنکه به شهر برسد به شب می خورند . بنابر رسم آن زمانه و بدلیل تاریکی و مسیر بیراهه تا مقصد توقف کرده و قرار میشود شب را در آنجا چند ساعتی روز کنند و ساعت شش صبح همگی کنار خودرو باشند و حرکت کنند . شخص مورد نظر با نام هژبر با دعوت یکی دیگر از سرنشینان با او به منزل یکی از دوستان کی رفته که نامش کاک بهرام بوده . همسفر به محض رسیدن از فرط خستگی می خوابد . هژبر در معذوریت و به جبر اخلاق خاصی که داشت و محفوظ به حیا بود کمی بیدار می ماند و حتی رویش نمیشود که پایش را دراز کند در همین لحظه صدای برخورد جسمی سنگین به خانه ی روستایی و فاقد برق توجهات را جلب میکند. صاحب خانه هراسان میشود. میرود و فانوس ها را روشن کرده و پشت درب را با چوب و تخته میخ میکند . طوری که انگار داخل منزل زندانی شده باشند . هژبر جویای ماجرا میشود. کاک بهرام میگوید:
خدا به ما رحم کند . لابد شوکه بان کوب اومده سر وقت بز و بره ها تا جگرشون رو بخوره .
هژبر پوزخندی میزند و بنا بر تفاوت سطح و جایگاهی که نسبت به عامه داشت و از اهالی تحصیل کرده محسوب میشد چنین ادعایی را باور نکرد .
صدای راه رفتن موجودی ناشناس بروی پشت بام جلب توجه کرد . هژبر ترسید . و باورش شد که موجودی مرموز در پشت بام خانه وجود دارد . صدای خرناس عجیبی شنیده شد . واقعا از درک ماجرا عاجز بود . او خودش را مشغول به نوشتن کرد . هر آنچه که تا آن لحظه رخ داده بود را نوشت . حتی به جزئیاتی اشاره داشت که بی مورد بود و نشانگر این نکته بود که وی وقت کافی برای نوشتن چنین موارد جزئی را داشته . او با خط خوش و کمی عجله سه صفحه از دفتر کاهی رنگ را پر از واژه کرد . حتی به این نکته که شخص همسفر وی در خواب بلند خورپوف میکند و سه شلوار کُردی روی یکدیگر تن کرده و چای خودش را نیمه کاره خورده بوده و به خواب رفته و دقایقی بعد در خواب دستش تکان خورده و استکان چای را واژگون کرده نیز اشاره داشت . . او همچنین نوشته بوده فرد صاحبخانه به وی متلکی گفته و او را فردی بی اعتقاد و فرنگی خطاب کرده . و از او خواسته جای نوشتن مشق در زیر نور کم چراغ روشنایی ، کمی با صدای بلند قرآن بخواند بلکه ماجرا ختم به خیر شود . همچنین کاک بهرام به هژبر گفته که دلیل حضور شوکه بان کوب در آن مکان و آن شب در آنجا بخاطر مصادف شدن سیزدهم ماه قمری با جمعه است . و او ای کاش مانند اجدادش در سر شب یک خروس سفید را قربانی میکرده و به روی پشت بام می انداخته . او دائم به سقف و بالای سرش نگاه میکرده و از حفظ آیات قرآن را پسو پیش میخوانده. حتی از سر درماندگی اسم امامان شیعه را بطور نامرتب و پس و پیش میگفته و دستانش به سمت آسمان بالا بوده .
نوشته های هژبر در جایی ناتمام می ماند که با دستخط شلخته و متفاوت با هرآنچه که پیش از آن نوشته بصورت عجولانه ای نوشته بوده : موجود ناشناس با جسم سنگینی به سقف و لمه ی اتاق ضربه میزند و کاک بهرام مشغول باز کردن تخته چوب های میخ کرده به درب است و همسفرش نیز بیدار شده و ترسیده است و حین رفتن سمت درب پایش به چراغ روشنایی خورده و سبب خاموشی اش شده .
آخرین واژه ی موجود در متن این چنین بوده :
چراغ روشنایی خاموش تاریکی کمک کن خدا یا
سپس خون تمام کاغذ و دفتر را سرخ کرده و لخته شده .
جسد هژیر بی آنکه شش و ریه هایش و قلبش در سینه باشد پیدا شد که ظاهرا باقی قسمت های بدنش نیز با ضربات جسم سنگینی خورد و متلاشی شده بوده و جسدش تا صدها متر آنسوتر کشیده شده بوده و تلاشی برای بالا کشیدنش از درخت نیز صورت گرفته و ناموفق بوده ولی از تکه پارچه ی آویخته از شاخه مشخص بود که ابتدا به بالای شاخه ی قطور درخت سنجد کشانده شده و سپس سقوط کرده . ضمنن سنگ ملقب بر شوله کوب نیز از محل حادثه تا به زیر درخت کشانده شده و ردش بر روی زمین همچون خط سرخی از خون برجای مانده.
آن زمان و ایام برای بررسی این ماجرا در اولین شهر یعنی مهاباد و در ژاندارمری تشکیل پرونده شد و ابتدای امر دلیل مرگ وی با گزینه ی مرگ مشکوک مقتول ناشناس . ثبت شد . سپس متوجه ی رد خون تا نزدیکی اولین کلبه شدند و درون کلبه کیف و دفتر مورد نظر پیدا شد .
سپس با تحقیق از رانندگان خط سقز به مهاباد توانستند راننده ای که آن شب آنها را در آنجا بیاورد را بیابند . وی اظهار داشت که صبح تا ساعت هفت منتظرشان ماند و چون دو مسافر باز نگشتند او به مسیر خود ادامه داد و دیگر هرگز آنان را ندید. وی حتی مالک آن کلبه را میشناخت و از آن پس هرگز صاحبخانه یعنی کاک بهرام و یا آن همسفر ناشناس و بی نام و نشان دیده نشد . و هویت تک جسد پیدا شده با مدارک موجود در نهضت سواد آموزی مطابقت داشت و هژبر زاده ی سقز به تاریخ تولد : ۱۳ مهر ۱۳۱۹ فرزند بیژن نام داشت . تنها مدرک و شاهد حوادث آن شب همان نوشته های موجود در دفتر بود . این پرونده تا سال ۱۳۵۷ باز و بلاتکلیف ماند . سپس نیز به دست فراموشی سپرده شد . تا به تاریخ آبان ۱۳۶۱
حادثه ای مشابه در همان مسیر و منطقه رخ داد و رحم زنی باردار همراه نوزادی که در آن بود بشکل وحشیانه ای از بدن مقتول خارج و سنگ بزرگی به نام شوله کوب نیز در چند صد متری حادثه پیدا شد . البته سنگ آغشته به خون نبود و رد هیچ ضربه ای بر پیکر مقتول با جسمی سنگین دیده نمیشد . بلکه جای پنجه و ناخن های چهار انگشتی موجودی ناشناس بر پیکرش دیده میشد. این پرونده نیز تا سالها تحت پیگیری و بررسی بود . ولی بدلیل پیدا نشدن خانواده و اولیای دم و ناشناس ماندن هویت مقتول از ادامه ی تحقیقات دست کشیده و پرونده ناتمام ماند .
حال این حقیقت که چگونه میشود ابتدا یک هیولای خیالی برای ترساندن کودکان بصورت ذهنی خلق کرد و پس از چند صد سال به مرور و در عالم حقیقت به یکباره موجودی ناشناس با همان مشخصات پیدا شود و دست به جنایت و شکار و قتل بزند جای شگفتی ست . آیا شوله بان کوب از آغاز بصورت خیالی خلق شده یا که نه..... بنابر روایت های انگشت شمار مردمان منطقه تز وجود چنین موجودی پدید آمده و به اشتباه موجودی خیالی پنداشته شده . و با گذشت زمان پرده از حقیقت برداشته شده و بشکل وقایعی عجیب و مشابه با شایعات خود را نشان داده .
من در این متن فقط واقعه و ماجرا را نقل کردم . و هیچ تایید و یا تکذیب نمی کنم و هیچ نظری پیرامون صحت و یا عدم صحت آن ندارم . قضاوت با شما .
سپاس از سایت درجستجوی هیولا بخاطر منبع یک پاراگراف از مطلب.
نویسنده اصلی مطلب شهروزبراری
منبع مطلب همبودگاه