ویرگول
ورودثبت نام
داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

دیو فولکلور ایرانی

جن ایرانی  دیو اساطیری
جن ایرانی دیو اساطیری

"ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ “درباورهای مردم کرد در غرب ایران دو باور نسبت به ماهیت شوله بان وجود دارد . اولین مورد آن که دیرزمانی ست به دست فراموشی سپرده شده مربوط به مستندات موجود در کتاب های دوره ی پس از اسلام و نوشته شده به زبان هندی است که از موجودی ناشناخته و مرموز به نام شوله بان کوبان اسم برده و در کتبی مانند عجائب المخلوقات جلد مربوط به موجودات بحری و یمنی در قسمتی که از موجودات مخوف سمت فلات ایران سخن به میان آورده از موجودی به اسم شولبانکوب سمت ارتفاعات غرب ایران و قبل از بین النهرین نام برده شده که با ساز و آوازی موهوم و زمزمه مانند در جاده های متروکه و بیراهه ها می‌نشیند و زیر لب نغمه های نامفهوم و گنگ را زمزمه می‌کند که صدای خفیفی سوار بر باد شبهای مه آلود آنرا با خود تا فرسنگ ها می‌برد ‌.
متن آن پاراگراف چنین است :
صفحه ۸۶ پاراگراف دوم عجائب المخلوقات
. هرکس بشنود و سکوت پیشه کند تا بلکه پی به منبع آن ساز و آواز نارسا ببرد به چنگش اسیر آید و بر چهار خنجر انگشتانش جگر از سینه و جنین از رحم مادر برون آید و این مخلوق با جسد شکار دو روش کنار آید ‌ . اگر شولهبان کوب از جنس مذکر باشد و شکارش نیز همجنس او ، به انتقام در آید و با سنگی گرد و صیقلی چنان بر پیکر بی جانش کوبد که نتوان سر از پایش شناخت . آنگاه پیکر کوفته و در هم را بر درختی کهن کشاند و از آن آویز نماید تا بلکه این طریق جفت جدیدی برای خود جلب نماید و یا به بوی تعفن آن جسد دیگر شوله بان کوب های اطراف به گرد آن درخت آیند ‌ و او از همجنسان مذکر تا تواند از میان بردارد . اگر شکارش انسانی غیر مذکر باشد و شکارچی مذکر که آن هنگام هیچ سنگی نکوباند بر پیکری و با چهار خنجر انگشتانش شکم از هم دریده و اغلب دو مصداق شامل حال زنان تنها نقل شده یک آنکه آن زن حامل جنینی در شکم بوده و حالت دوم که زنی تنها و فربه بوده ‌ که حتم بر یقین بر خیال آنکه آن زن نیز حامل جنینی در شکم است و به امید خوردن نوزاد نارس به غلط شکار گشته و شکم از هم دریده به کناری رها گشته .


گفتنی ست که نقل از کتب عجائب و الناس و الجن نوشته ی امام محمد غزنوی چهارم در سده دوم قمری آمده که این نوع از مخلوقات به دلیل کینه ورزی بر همجنسان خود و کشتن بسیار یکدیگر موجبات نایاب بودنشان را فراهم نموده اند و بطور پراکنده و انگشت شمار طی دوران از آنان صحبت به میان آمده و هیچ مستندی بر مکان زندگانی آنان نیست ‌ .

ولی برسیم به عصر معاصر .
این سالها و لااقل می توان گفت در صد سال اخیر با توجه به تحقیقات بنده و پرس و جوهای من از افراد بومی ساکن کردستان روایتی متفاوت و ساده می‌شنویم. روایتی متفاوت و خنده دار .

این مهم که تمامی کردنشین های غرب ایران بر یک موضوع توافق و اتفاق نظر دارند . و این که شوله بان نام یک شی خاص است و در پشت بام منازل بکار می‌رود ‌
یک فرد تحصیل کرده و آگاه از موضوع برایم چنین نقل کرد که :

. ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻬﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﯾﺎ ﺭﻭﯼ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﻧﺮﻭﻧﺪ،ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ “ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ ” ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﺳﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﻮﺩ .ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﺗﺎ ﮐﻤﯽ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻤﻮﻧﻦ ﯾﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻧﺪ .
خب ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ؟؟
دﺭ ﻗﺪﯾﻢ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔِﻞ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻨﺪ ‏( ﮔِﻞ ﺍَﻧﺪﻭﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ‏) ،ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﯾﻚ ﺷﯽ ﺳﻨﮕﯽ ﺍﺳﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﮑﻞ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺻﺎﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺁﺏ ﻧﻔﻮﺫ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ .ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺴﻢ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ” ﺷﻮﻟﻪ ﺑﺎﻥ"

خب جالب شد . اما جالب تر هم خواهد شد ‌که مدارکی متناقض با چنین ادعایی پیدا بشه ‌ و با یک جستجوی ویژه و با بهره از دوستان فعال در سیستم قوه ی قضائیه موفق شدم اسم " شوله بان" را در هفت پرونده بیابم ‌ .
دو مورد از آنان مناسب این مطلب بود و باقی بخاطر تشابه نام طرفین دعوی با عبارت مورد نظر وارد لیست شده بود که خب طبیعتا حذف گردید ‌ . دو مورد عجیب و ویژه از پرونده هایی که هرگز به سرانجام نرسیدند و در آنان بطور ضمنی و یا یادداشت غیر رسمی به نام شوله بان کوب اشاره شده بود . اما هیچگاه چنین موجودی را به رسمیت نشناخته و از او بعنوان عامل ماجرا اسم برده نشده ‌ و جالب انکه هر دو نیز در غرب ایران بود ‌ و با اختلاف زمانی چند دهه از یکدیگر ولی اختلاف مکانی ناچیز و تنها چند کیلومتر فاصله از یکدیگر ‌ .
و شوکه خواهید شد اگر بدانید پرونده های ناتمام مربوط به سال‌های ۱۳۴۰ نیز در بایگانی سامانه اینترنتی قوه ی قضائیه کشورمان موجود است ‌ .

پرونده اول.
ماجرا از جایی آغاز شد که در سال ۱۳۴۱ در شهر مهاباد حادثه ای عجیب رخ داد ‌ .
و اما ماجرا چه بود .
فردی اهل سقز بعد از اتمام تحصیلات برای تدریس در پیکار بیسوادی و نهضت سواد آموزی جذب سازمان مربوطه می‌شود و برای آغاز کار خود در اولین مسولیت اعزام شهر مهاباد می‌شود و قبل از آنکه به شهر برسد به شب می خورند . بنابر رسم آن زمانه و بدلیل تاریکی و مسیر بیراهه تا مقصد توقف کرده و قرار می‌شود شب را در آنجا چند ساعتی روز کنند و ساعت شش صبح همگی کنار خودرو باشند و حرکت کنند . شخص مورد نظر با نام هژبر با دعوت یکی دیگر از سرنشینان با او به منزل یکی از دوستان کی رفته که نامش کاک بهرام بوده . همسفر به محض رسیدن از فرط خستگی می خوابد . هژبر در معذوریت و به جبر اخلاق خاصی که داشت و محفوظ به حیا بود کمی بیدار می ماند و حتی رویش نمی‌شود که پایش را دراز کند ‌ در همین لحظه صدای برخورد جسمی سنگین به خانه ی روستایی و فاقد برق توجهات را جلب می‌کند. صاحب خانه هراسان می‌شود. می‌رود و فانوس ها را روشن کرده و پشت درب را با چوب و تخته میخ می‌کند . طوری که انگار داخل منزل زندانی شده باشند ‌ . هژبر جویای ماجرا می‌شود. کاک بهرام می‌گوید:
خدا به ما رحم کند . لابد شوکه بان کوب اومده سر وقت بز و بره ها تا جگرشون رو بخوره .
هژبر پوزخندی می‌زند و بنا بر تفاوت سطح و جایگاهی که نسبت به عامه داشت و از اهالی تحصیل کرده محسوب می‌شد چنین ادعایی را باور نکرد .
صدای راه رفتن موجودی ناشناس بروی پشت بام جلب توجه کرد ‌ . هژبر ترسید . و باورش شد که موجودی مرموز در پشت بام خانه وجود دارد ‌ . صدای خرناس عجیبی شنیده شد ‌ . واقعا از درک ماجرا عاجز بود ‌ . او خودش را مشغول به نوشتن کرد . هر آنچه که تا آن لحظه رخ داده بود را نوشت ‌ . حتی به جزئیاتی اشاره داشت که بی مورد بود و نشانگر این نکته بود که وی وقت کافی برای نوشتن چنین موارد جزئی را داشته ‌ . او با خط خوش و کمی عجله سه صفحه از دفتر کاهی رنگ را پر از واژه کرد . حتی به این نکته که شخص همسفر وی در خواب بلند خورپوف می‌کند و سه شلوار کُردی روی یکدیگر تن کرده و چای خودش را نیمه کاره خورده بوده و به خواب رفته و دقایقی بعد در خواب دستش تکان خورده و استکان چای را واژگون کرده نیز اشاره داشت . . او همچنین نوشته بوده فرد صاحبخانه به وی متلکی گفته و او را فردی بی اعتقاد و فرنگی خطاب کرده . و از او خواسته جای نوشتن مشق در زیر نور کم چراغ روشنایی ، کمی با صدای بلند قرآن بخواند بلکه ماجرا ختم به خیر شود . همچنین کاک بهرام به هژبر گفته که دلیل حضور شوکه بان کوب در آن مکان و آن شب در آنجا بخاطر مصادف شدن سیزدهم ماه قمری با جمعه است . و او ای کاش مانند اجدادش در سر شب یک خروس سفید را قربانی میکرده و به روی پشت بام می انداخته . او دائم به سقف و بالای سرش نگاه میکرده و از حفظ آیات قرآن را پسو پیش می‌خوانده. حتی از سر درماندگی اسم امامان شیعه را بطور نامرتب و پس و پیش می‌گفته و دستانش به سمت آسمان بالا بوده .
نوشته های هژبر در جایی ناتمام می ماند ‌که با دستخط شلخته و متفاوت با هرآنچه که پیش از آن نوشته بصورت عجولانه ای نوشته بوده : موجود ناشناس با جسم سنگینی به سقف و لمه ی اتاق ضربه می‌زند و کاک بهرام مشغول باز کردن تخته چوب های میخ کرده به درب است و همسفرش نیز بیدار شده و ترسیده است و حین رفتن سمت درب پایش به چراغ روشنایی خورده و سبب خاموشی اش شده .
آخرین واژه ی موجود در متن این چنین بوده :
چراغ روشنایی خاموش تاریکی کمک کن خدا یا

سپس خون تمام کاغذ و دفتر را سرخ کرده و لخته شده .
جسد هژیر بی آنکه شش و ریه هایش و قلبش در سینه باشد پیدا شد که ظاهرا باقی قسمت های بدنش نیز با ضربات جسم سنگینی خورد و متلاشی شده بوده و جسدش تا صدها متر آنسوتر کشیده شده بوده و تلاشی برای بالا کشیدنش از درخت نیز صورت گرفته و ناموفق بوده ولی از تکه پارچه ی آویخته از شاخه مشخص بود که ابتدا به بالای شاخه ی قطور درخت سنجد کشانده شده و سپس سقوط کرده . ضمنن سنگ ملقب بر شوله کوب نیز از محل حادثه تا به زیر درخت کشانده شده و ردش بر روی زمین همچون خط سرخی از خون برجای مانده.

آن زمان و ایام برای بررسی این ماجرا در اولین شهر یعنی مهاباد و در ژاندارمری تشکیل پرونده شد و ابتدای امر دلیل مرگ وی با گزینه ی مرگ مشکوک مقتول ناشناس . ثبت شد . سپس متوجه ی رد خون تا نزدیکی اولین کلبه شدند و درون کلبه کیف و دفتر مورد نظر پیدا شد .
سپس با تحقیق از رانندگان خط سقز به مهاباد توانستند راننده ای که آن شب آنها را در آنجا بیاورد را بیابند . وی اظهار داشت که صبح تا ساعت هفت منتظرشان ماند و چون دو مسافر باز نگشتند او به مسیر خود ادامه داد و دیگر هرگز آنان را ندید. وی حتی مالک آن کلبه را می‌شناخت و از آن پس هرگز صاحبخانه یعنی کاک بهرام و یا آن همسفر ناشناس و بی نام و نشان دیده نشد . و هویت تک جسد پیدا شده با مدارک موجود در نهضت سواد آموزی مطابقت داشت ‌ و هژبر زاده ی سقز به تاریخ تولد : ۱۳ مهر ۱۳۱۹ فرزند بیژن نام داشت . تنها مدرک و شاهد حوادث آن شب همان نوشته های موجود در دفتر بود . این پرونده تا سال ۱۳۵۷ باز و بلاتکلیف ماند . سپس نیز به دست فراموشی سپرده شد . تا به تاریخ آبان ۱۳۶۱
حادثه ای مشابه در همان مسیر و منطقه رخ داد و رحم زنی باردار همراه نوزادی که در آن بود بشکل وحشیانه ای از بدن مقتول خارج و سنگ بزرگی به نام شوله کوب نیز در چند صد متری حادثه پیدا شد . البته سنگ آغشته به خون نبود ‌ و رد هیچ ضربه ای بر پیکر مقتول با جسمی سنگین دیده نمیشد . بلکه جای پنجه و ناخن های چهار انگشتی موجودی ناشناس بر پیکرش دیده می‌شد. این پرونده نیز تا سالها تحت پیگیری و بررسی بود . ولی بدلیل پیدا نشدن خانواده و اولیای دم و ناشناس ماندن هویت مقتول از ادامه ی تحقیقات دست کشیده و پرونده ناتمام ماند ‌ .

حال این حقیقت که چگونه می‌شود ابتدا یک هیولای خیالی برای ترساندن کودکان بصورت ذهنی خلق کرد و پس از چند صد سال به مرور و در عالم حقیقت به یکباره موجودی ناشناس با همان مشخصات پیدا شود و دست به جنایت و شکار و قتل بزند جای شگفتی ست . آیا شوله بان کوب از آغاز بصورت خیالی خلق شده یا که نه..... بنابر روایت های انگشت شمار مردمان منطقه تز وجود چنین موجودی پدید آمده و به اشتباه موجودی خیالی پنداشته شده . و با گذشت زمان پرده از حقیقت برداشته شده و بشکل وقایعی عجیب و مشابه با شایعات خود را نشان داده .
من در این متن فقط واقعه و ماجرا را نقل کردم . و هیچ تایید و یا تکذیب نمی کنم و هیچ نظری پیرامون صحت و یا عدم صحت آن ندارم . قضاوت با شما .




https://monster-quest.com/%d8%b4%d8%b9%d9%84%d9%87-%d8%a8%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1-%d8%a8%d8%a7%d9%88%d8%b1-%d9%85%d8%b1%d8%af%d9%85-%da%a9%d8%b1%d8%af/#:~:text=%EF%BA%B7%EF%BB%AE%EF%BB%9F%EF%BB%AA%20%EF%BA%91%EF%BA%8E%EF%BB%A5%20%E2%80%9C%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%88%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C,%EF%BB%A3%EF%AF%BF%EF%AE%95%EF%BB%94%EF%BA%98%EF%BB%A8%EF%BA%AA%20%E2%80%9D%20%EF%BA%B7%EF%BB%AE%EF%BB%9F%EF%BB%AA%20%EF%BA%91%EF%BA%8E%EF%BB%A5



تصویر از کتاب هندی  مربوط به ۷۰۰ سال پیش
تصویر از کتاب هندی مربوط به ۷۰۰ سال پیش

سپاس از سایت درجستجوی هیولا بخاطر منبع یک پاراگراف از مطلب.

نویسنده اصلی مطلب شهروزبراری

منبع مطلب همبودگاه

در جستجوی هیولاماوراطبیععماورا طبیعهدیو اساطیریشهروز براری
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید