ویرگول
ورودثبت نام
داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

شیرین بانو

شهروزبراری صیقلانی : نگارنده
شهروزبراری صیقلانی : نگارنده


داستان کوتاه ادبی شین براری

صدای شکسته شدن ستون های عمودی پشت بام انچنان مهیب بود که تمام اهالی خانه  را از عمق خواب به دل حادثه رساند ،  در خلا روشنایی و قطع برق  و نیمه شب برفی اسفندماه انچنان اشوب بپا شده بود،که بیا و ببین، خانجون توالت فرنگی مسافرتی و تاشو را زیر بغل زده و دست به عصا لنگ لنگان سمت حیاط میشتافت، مونس و همدمش که سالهاست پرستارش است با چهره ای خواب الود و اشفته در میان دست و پا گیج و گنگ میچرخید و متکای بالشث را در اغوش.گرفت و گفت؛ فرار، فرار، ااالان سقف میریزه سرمون، فرار فرار

خواهرم شاداب در ان اشوب بفکر برداشتن‌ تمام کتاب هایش بود تا بتواند در کنکور قبول شود،  من پاروب را برداشتم و سمت پشت بام‌ شتافتم  از نردبان زهوار در رفته که بالا رفتم و از لوجنک بروی سقف رسیدم  تازه یادم امد که من همین شب گذشته بود که تا نیمه شب تمام برفهای روی بام را پاروب کرده بودم،  و طی سه ساعت اخیر نیم متر برف بیشتر بر رویش ننشسته ، پس این صدای شکستن ستون های چوبی از کجاست؟

چشمم به سقف همسایه افتاد، طی کل هفته برف باریده و بیش از یک و نیم متر برف نشسته بروی سقفش، همین لحظه بود که چشمم به کوچه افتاد، خانجون روی صندلی چوبی زیر چتر نشسته، شاداب در تاریکی شب با نور چراغ نفتی ورق های کتابی را ورق میزند، شیرین خانم طبق معمول در عالم خودش سیر میکند و مدام فکر خدمت به خانجون است، او با صندوق چوبی بزرگی که دو دستی در بغل دارد و چادری که دور کمرش پیچانده ، در حال رفتن سمت درب حیاط است و از وزن سنگین صندوق و شاید ریز جسته بودنش است که او بجای مسیر مستقیم ، با قدمهای ضربدری و گاهی پسو پیش و نامطمین  به سمت چپ و راست میرود و گاه چند قدم به عقب بر میگردد، معلوم نیست که او صندوق را حمل میکند یا که او شیرین  خانم رو به درب و دیوار میکوبد و پیش میرود،  در لحظه ای مرد چاق همسایه با قدم های لرزان و ترس از دریچه لوجنک بروی هجم برف عظیم روی سقف‌ می اید، او بجای پاروب یک بیل اورده،    من سمتش میروم تا بلکه کمی کمکش کنم،  در اولین قدم و ورودم بروی سقف همسایه ، دنیایم عوض میشود، گویی زیر پایم دهان باز میکند ، من بلعیده میشوم و دنیایم سیاه میشود، دیگر چیزی نفهمیدم ، بروی اسمان حین پرواز کردن باغ های محله را میبینم بسرعت نور رنگ برگ هایشان  عوض میشود ، میریزند، محدد جوانه میزنند و سبز میشوند و زرد و تکرار پشت تکرار، از روی رودخانه ی زرجوب که میگذرم خودم را در قامت‌ هشت سالگی هایم میبینم ،  در حال هول  دادن ژیان معلم پرورشی به سراشیبی رودخانه‌هستم،‌  کمی بالاتر از فراز چمنزاری میگذرم پر از پروانه ، گل های شقایق، صدای قهقهه.های کودکانه ای سرخوش،   انفجار نور، پیچش عطری شیرین تر از نفتالین های زیر رخت خواب خانجون،   احساس سبکی و اسودگی خیال، دارم، روبروی ساعت گرد شهرداری ایستاده ام ، ولی در چندین متر بالاتر از سطح زمین، و عقربه های ساعت بسرعت نور و در جهت خلاف در چرخش است،   صدای گریه ی نوزادی را میشنوم،‌ گویی کسی یا چیزی مرا از انسوی زمان و مکان فرا میخواند،  به تونل نور و‌ رنگ وارد میشوم، سر از اتاق یک بیمارستان در اورده ام، پرستار با خوشحالی به یک زن جوان میگوید، ؛  مبارکه، بچه ات سالمه، پسره،

تخت کناری ، یک زن جوان دیگر هست،‌ پرستار به او میگوید که نوزادش‌  دختر ،  است،

او میگوید؛ من اسم دخترم رو میزارم شاداب

زن دیگر که کمی لهجه دارد و شبیه‌ به‌ شیرین‌ است  میگوید ، من میزارم شهروز

پرستار میپرسد؛ ‌واقعا شما با هم همسایه هستید؟ چه جالب....

من خودم را بین ددشت لاله های وحشی میابم،

هزاران کوه سنگینی از شانه هایم کاسته شده ،  سبک بال و مشتاق بازگشت سوی برکه ی نور ماه تاب در قالب جرعه ای از نور  اوج میگیرم، اسمان چون حفره ای دهان میگشاید مرا میبلعد ، خاله شیرین را میبینم، مثل دیوانه ها در حال حفر چاله ای از برف است، گویی دنبال چیزی زیر انبوه برف و اوار میگردد،  او بی وقفه زیر لب میگوید ؛ پسرم  پسرم کجاس،  شهروز ، شهروز ؟

من صدایش میکنم ولی انگار نمیشنود،  میروم جلویش و او انگار نمیتواند مرا ببیند،  در عجبم، خاله شیرین که پسر نداره، از طرفی اسم من شهروز هست،  خاله شیرین که کمی شیرین عقل و سرخوش بنظر میرسد و مونس و همدم خانجون است، او هر ماه یکبار حالش برهم میخورد، قش میکند و کف بالا می اورد، خانجون میگفت که شب زلزله ی سال ۶۸ ، شیرین همسایه ی ما بوده در  عمارلوی لوشان، تمام کسو کارش زیر اوار موند و اون حتی بجای پسر بچه ی دو ساله اش، در تاریکی شب و حین وقوع زلزله ۶/۸ ریشتری، متکای بزرگی رو بغل‌ کرده بود و اورده بود بیرون،‌و وقتی فهمید اشتباهی متکا رو اغوش گرفته از پنجره فرار کرده، بجای اینکه گریه کنه، میخندید ، چون شوکه شده بوده ، مدتی ناخوش بوده، من هم اون موقع دقیق دو سال داشتم،  از بچگی که یادم هست تا چشم باز کردم شیرین با زولف سفیدش و دستای چروکیده و چهره ی شیرین و چشمای درشت و نگاه گیرا  با ما بود ،  همیشه هم سر بزنگاه های سرنوشت ساز مثل جن سر و کله اش پیدا میشد و نجاتم میداد، مثلا وقتی شناسنامه ی شاداب رو برداشته بودم از صندوق چوبی خانجون و داخلش نقاشی کشیده بودم ، این شیرین خانم بود که خودش رو انداخت جلوی من و نزاشت ضربات عصای چوبی خانجون بخوره به من،  حتی وقتی ماشین معلم پرورشی افتاد توی رودخانه ، باز نزاشت‌ خانجون‌ منو با عصای چوبی تنبیه کنه، تمام ضربات میخورد به کمر و پای شیرین خانم، و البته‌ خانجون هم اروم میزد، ولی این شیرین بود که کاسه ی داغ تر از‌ اش میشد، التماس میکرد و میگفت: تو رو خدا نزنش ، گناه داره ،  همیشه شیرین خانم سر همه چیز بین من و شاداب تبعیض میزاشت، و یواشکی به من پول جیبی بیشتری میداد، حتی سر سفره غذا ، بیشتر هوای منو داشت،  در همین افکار  هستم  که  به‌یکباره درد شدیدی روی شونه‌ هام حس میکنم، انگار صدها صخره و کوه روی شونه هام اضافه شده ،  خودمو بین الوار چوبی و اوار سقف و برف مدفون شده میبینم،  شیرین داره گریه و خنده رو با هم انجام میده و میگه؛  زنده ست، زنده ست

چندی گذشت ومن  بی اختیار  تکه تکه های پازل را  کنار هم  میگذارم ،   خاطراتی بظاهر ساده،  ولی معنادار و  عجیب

مرور صحنه های ساده ای مانند  ؛    سر سفره ی غذا  همیشه شیرین خانم غذای خودش را به من میبخشید،   و یا گاهی مخفیانه به من پول جیبی بیشتری میداد،  یا که حتی هربار وقتی خانجون برای من لباسی میخرید   شیرین خانم با حالتی  زلال و شرمنده میگفت؛  دستتون درد نکنه، خدا بهتون عوض بده، الهی شاداب خانم رو عروس کنی.....

و من  می ماندم که چه دلیلی داره که کارگر خونه مون  بخاطر لباس هایی که خانجون  برام خریده،  اینطور ازش تشکر کنه،  چرا هرگز بخاطر لباس هایی که واسه شاداب خریده میشه ، شیرین خانم از کسی تشکر نمیکنه؟

چرا وقتی یکبار   قرار شده بود  بریم  مشهد ،   توی  هتل  من و  شیرین خانم توی یک اتاق بودیم و بقیه هم با هم؟

یعنی یک عمر من راجع به مادر خودم  بد میگفتم و خیال میکردم  خول و چله؟  خدای من!....

چه درد عمیقیه،

یادم میاد  ،    با بغض هم درگیر و دست به یقه میشم وقتی یادم میاد،     اون روز لعنتی که....

انگار یه روز ساده بود،     روزی که  پیامکی از سازمان بهداشت برای شیرین آمد . از ان نوع پیامک های همگانی  و  آگاهی دهنده  ...

پیامک آمد و  شیرین هم  عینکش رو جلوی چشماش  گرفت و کمی جلو و عقب کرد و ریز شد به صفحه ی گوشی  و چیزهایی رو زیر لب زمزمه  کرد و سپس  چهره ای  متعجب  به خود  گرفت  و  اون  با همآن  سادگی مختص خودش خوانده بود و خوشش امده بود  و سر  تایید تکان داده بود  و  گفته بود... ؛     چه جالب،  سازمان وزارت اداره ی  بهداشت برام پیامک داده که؛   کلمه ی  "برو" کلی خاصیت و ویتامین و هیدروکربنات داره، باید بیشتر ازش استفاده کنیم، ...

سپس بی مورد و پرتکرار   زمزمه  کرد ؛   برو   برو   برو   ....  برو....   برو.....

و از اون لحظه به بعد  شیرین خانم یه خط در میان لابه لای حرفاش،  بی مورد و بی ربط  از کلمه ی "برو"  استفاده میکرد، یا که بی مورد و  سرسام آور   زیر لب میگفت ؛

برو   برو، برو برو برو  برو  برو  برو  برو     برو   برو ...

غروب شد،  همان،  پیامک برایم آمد و من  طور دیگری  خواندمش  زیرا نوشته بود؛

سازمان بهداشت ؛ ((  ' کَلَمِ بروکلی' خاصیت های بسیاری دارد و مصرف روزانه ی ان میتواند سبب شادابی پوست و  پیشگیری از بروز سرطان شود  زیرا  سَرشار از کربوهیدرات است ))

نه اینکه

کلمه ی  "برو"   کُلی خاصیت داره و .....

وقتی فهمیدم شیرین اشتباه کرده،  آنقدر مسخره اش کرده بودم که بغض کرده بود.

الان که یادم میاد   دلم  سیاه  میشه   از خودم  متنفر میشم   بغض میکنم  و  تنهایی و در خفا   زار  زار  اشک  میریزم  ، خدایا لعنت به من

لعنت به این همه حماقت و شعور پایینم

لعنت به تقدیر

لعنت به من  و  روزگار

من دل شیرین را شکستم

حسی به من نجوا میدهد  و  گویی  دلم  گواهی میدهد که  شیرین بانو   ، مادرم  است....

لعنت به......


?

داستان کوتاه ادبیشین براریشهروز براریداستان ادبیداستان کوتاه مجازی
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید