ویرگول
ورودثبت نام
داستان نویسی خلاق
داستان نویسی خلاق
خواندن ۱۷ دقیقه·۳ سال پیش

نام پدر : خط__‌‌تیره

داستان کوتاه خلاق شین براری
داستان کوتاه خلاق شین براری
  • جوان و بلند قامت با پشت دستش اشکش را پاک کرد  و لباسش را کمی وارسی نمود و سپس درب را باز کرده و گفت ،   سلام

پسرک مودبانه کنار رفت و با لحنی بغض الود و چشمانی که از گریه سرخ بود  گفت:   بفرمایید ،  خوش امدید . خونه ی خودتونه.

زن بیوه ی جوان با مکث و کمی تردید  وارد خانه شد ،  دقت کرد تا کسی در خانه نباشد .  سپس از پسرک پرسید ؛   این کفشا  واسه شماست؟   چقدر بزرگن...

بیوه ریز نقش و خوش چهره  با موی سیاه و سفید و چشمای درشت و نگاهی خیره و سردرگم  داخل شد .

سکوت طولانی شد که زن گفت؛  تو  خیلی  مشکوک و مرموزی ،  اون از سماجت بخرج دادنت واسه یه نظر دیدن من توی سفره خونه ، و این از پذیرایی نکردنت  اینجا .  خب البته من که مهمانی نیومدم  ،  خانم کوکبی گفت بیام  ، ولی خب اینجا که خیلی تمیزه ، کجاش رو نظافت کنم ؟ نه ظرفی کثیفه . نه فرشی  و نه لباسی ، خب من چکار کنم پس .   ؟  اقا پسر؟  اقا؟

سکوت و سکوت ....

?

بیوه با حالتی که تحت تاثیر احوالات  نامتعادل قرار گرفته  ادامه داد و پرسید:

حتی اسمت رو نگفتی به من.   واسه کجایی ؟ تو چرا همش بغض میکنی ؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟

پسرک با صدای لرزان پاسخ داد :  خوبم ،  چیزی نشده.      خانم کوکبی چیزی به شما  نگفتش ؟

بیوه کمی به زمین خیره شد و با حالتی  متفکرانه  و غمگین گفت :   نه....   هیچی نگفتش .   باید چیزی میگفت مگه ؟  نکنه بی موقع اومدم و مزاحمت شدم .  میخوای برم ؟

پسرک ؛  نه، کجا برید ؟  اینجا دیگه خونه شماست .  انشالله همیشه چراغش روشن بمونه و شما هم سالم و شاد باشید .

بیوه لبخندی زد و گفت :  تشکر،  ولی اخه پس چرا تو ناراحتی .  نکنه مادرت اینا  بخاطر اختلاف سنی زیادی که داریم مخالفت کردن ؟ اخ به جون خودم  حدس زده بودم ،   توف به این شانس ،  از بچگی توی طالع و تقدیرم گربه  شاشیده بود انگار...    حالا چیا گفتش ؟

پسرک :  کی؟

بیوه :   خب  مادرت رو میگم دیگه !‌..

پسرک    مادرم ؟  یعنی واقعا شما هیچ از ماجرا خبر دار نیستید ؟  یعنی خانم کوکبی تا حالا هیچی بهتون نگفته ،،؟

بیوه کمی سرش را خاراند و دستش را به کمر زد و دست دیگرش را به چارچوب درب ستون کرده  و پاسخ داد ؛ .

چرا  خب...  یه چیزایی گفت ،  مثلا کوکبی گفت بیام اینجا.

و  خودش داره میره ارایشگاه و حمام و بعد میاد اینجا  تا بریم .  ازم خواست شناسنامه ام رو همراه بیارم.    بعدش من و کوکبی یک عمره با همیم ،  یعنی وقتی من رو پناه داد و کار داد بهم  و زیر بال و پرم رو گرفت   خیلی سرپا و سالم بود   البته متم یه نوجوان بودم  ولی خب خودت که دیدیش  ، چقدر شکسته و پیر شده  ، پاهاش ولی همیشه همینجوری مریض بود     راستی  یه چیزی یادم اومد ،  من .  ازش پرسیدم پس چرا حال پسرک  سمج و پررو  رو  نگرفتی؟  و از  سفره خونه ننداختت بیرون ؟  میدونی چی جواب داد؟

پسرک ؛ نه . چی گفت

زن بیوه ی جوان؛   گفتش نگو، اوخهی ، الهی  ، دلت میاد  ،  طفل معصوم  خیلی ماهه. یه پارچه اقاست .    منظورش  تو  بودی ..‌‌ .‌

پسرک گفت؛  ایشون لطف دارن به بنده .  من خیلی بهشون بدهکاری دارم و مدیونشون هستم

زن ؛   وا؟  ما که هیچ  نسیه نمیدیم ،  چی معامله کردی که بدهی گذاشتی؟

پسرک :  به مرام و مسلک ایشون بدهکارم

زن :  زکی،  هنوز خیلی مونده تا بشناسیش .  کسی که طفل نوزاد یه مادر غریب و بی پناه رو  ببره و بفروشه    مرام مسلک داره ؟  بگذریم ،  من هنوز نمیدونم چرا ازم خواست که بیام اینجا . میگفت  امر خیره .  البته خودم یه حدس هایی میزدم . ولی خب  هنوز مستقیما از خودت چیزی نشنیدم .   بزارید یه چیزی بگم

پسرک :   بفرمایید  سراپا گوشم

زن ؛  جنگ اخر  بهتر از صلح اول

پسرک ؛   نه ،  جنگ اول  به‍  از  صلح آخر

زن ؛   اره  ، همینی که تو میگی  درسته .  بزار حرفام رو بزنم ،  من تا حالا هرگز به اینکه زمانی  کسی دوستم داشته باشه   فکر نکردم ، بلد هم نیستم  چی باید بگم  چی  باید  رفتار کنم  ،  . و سرت رو درد نیارم   بزرگ شده ی دهکوره ای هستم سمت عراق  توی نوک کوه .  نه سواد دارم و نه کسو کاری‌ .ولی بلطف کوکبی  بلدم بخونم  ولی تا حدودی . ولی نوشتنم خوب نیست .   ببین من همش یه غصه ای دارم ، تو خیلی جوانی  و من چشمم به چین چروک دستام می افته  کوه غم توی دلم  آب میشه.

پسرک خندید از سر محبت  و گفت ؛  کوه  که  آب  نمیشه

بیوه جوان گفت ؛  خب  داری میبینی که  حرف  زدنم هم  بلد نیستم  .   ولی  واستا  یه  جواب پیدا کردم واست،  خب اگه کوه  یخ  باشه   آب  میشه دیگه .  پس چرا گفتی اب نمیشه ‌‌‌   ...   خب داشتم چی میگفتم؟ اهان یادم افتاد . اگه دستام چروک افتاده  واسه اینه که همیشه دستم توی ابه .و دارم ظرف میشورم.  من ادا اطوار های دخترای امروزی رو بلد نیستم.  موبایل ندارم و اگر هم داشته باشم کسی رو ندارم که واسم زنگ بزنه .  در ضمن من خیلی سنت شکنی و ریسک کردم که پا شدم و اومدم اینجا..  توی عمرم هرگز چنین خریتی نکردم . خب مردها همشون پافیوسن  و دیوث .

سکوت....

بیوه جوان ناخنش را جوید و کمی فکر کرد و دهانش از تعجب وا ماند و گفت :  اوا...  عجب حرف بدی زدما...   منظورم  تو  نبودی  یه وقتاااا .... (سپس زیر لبی زمزمه کرد و با خودش گفت ؛  خاک توی سرت  هرچی حواسم رو جم کردم  ولی بازم خراب شد ..لعنت بر این شانس)

پسرک ؛   ایراد نداره .  خودتون رو نآراحت نکنید .   ضمنن . من داشت فراموشم میشد ،  اینجا یه حیاط خلوت کوچیک داره و باغچه کوچیک  و  یه اتاق خواب داره ، و خودتون که میبینید خیلی کوچیکه .  خب خونه ی شماست دیگه .  اینم دست کلید بنده . گذاشتمش روی میز تا خیالتون جم باشه که کلیدش رو فقط خودتون دارید . و البته خانم کوکبی .

زن :  خونه ی من؟

پسرک ؛  مگه سند رو نداد به شما؟ بایستی هفته دیگه  که بازگشتید  بسلامتی  ،  برید و دفتر اسناد رسمی  ثبت کنید که شش دونگ خونه واسه شماست.  ببخشید بیشتر از این دستم نمیرسید .

زن  شول شد و گیج تر از پیش    زیر لب تکرار کرد و گفت ؛   هفته ی دیگه که برگشتم ....   مگه قراره جایی برم ؟ ... چه خبره اینجا ....   نه به باره و نه به  داره   برام خونه خریده ...

،  نشست کمی خودش را باد زد و لیوان اب را جای ان که بخورد  پاشید روی صورتش تا مطمین شود خواب نیست ،  سپس گفت؛.

یعنی خانم کوکبی داشت جدی جدی میگفت ؟ اخه چرا باید یه غریبه بیاد و ندیده نشناخته واسه من خونه بخره ؟

پسرک ؛  والا خونه ی خونه هم که نیست .  میبینید که  خیلی نقلی هست و حیاط هم نداره  و سرجمع  ۴۲ متره .  بعدشم تنها خوبیش این هست که نزدیک به سفره خونه هستش . راستش خانم کوکبی پیشنهاد داد بجای اینکه پول زیادی واسه رهن خونه بدم  ،  بیام و این جا رو براتون بخرم .

چرا  من  پا  شدم  و  اومدم  اینجا  ،  چرا  همه چیز شکل خواب تار و  گنگ  هست  ، شاید جادو  شدم ، شاید گرمازده ،

زن گفت  ؛  تو ساکتی  منم صبور .  پس دلم گرمه به خدا ‌ . ولی بد نیست که دو فردای دیگه بگن  این پسره که اومده بی خبر و یه خونه گرفته براش ؟  غلط میکنن  بیجا میکنن بگن . خودم میزنم دهنشون رو میشکونم پشت سرم  حرفی بزنن.  ببین راستی ،  داشتم خیال میکردم که چون سن من چهارده سال بلکه یکم بیشتر از تو  بالاتره  اصلا هم بد نیست  چون خب تجربه ام بالاتره .  مگه نه؟  یه وقت خام نشی فکر کنی چون سن من زیاده  پس  زود پبر میشم  و بری  زن جوان بگیریااا    از این  خبرا نیست . درسته که من زنم  ولی از صد تا مرد هم  مردانه ترم .  سرم بره  حرفم  نمیره . یعنی قولم نمیره .    پای قول و قرارم هستم .  الان یکماهه  دیدمت  ولی انگاری  صد هزار سال میشناسمت .  خیلی هم برام  عزیزی .  وگرنه خب  من که خول نبودم پام رو بزارم خانه ی نامحرم .  راستش رو بخوای از هرچی مرد جماعته متنفرم ، بدم میاد . ولی خب تو که مرد نیستی ،

پسرک با تعجب خشکش زد و نگاهش گره خورد به نگاه زن

زن گفت؛   منظورم بد نگیر ، تو خیلی هم مردی ، ولی تا یه حدودی .  یعنی یجورایی برام عزیزی ،  شیرینی .  طور دیگه ای به دلم نشستی  ، بخدا از بس مهرت به دلم نشسته  که دلم میخواد کاش پسرم بودی و برات میرفتم خواستگاری بهترین دختر شاه پریان  رو میستوندم.  ولی خب تو هم که همش ساکتی ، دو کلوم حرف نمیزنی ادم بفهمه حسابش با تو  چند چنده؟ همش یه غمی توی چشماته.  راستی  نگفتی پدر مادرت چطور فوت شدن .

پسرک ؛  نمبدونم . خب قبل از اینکه به یک ماهگی برسم  فوت شدن .    البته شایدم  فوت نشدن.  من که نمیدونم.  شاید.... چه میدونم

زن  :   خب  توی سجلدت چی نوشته ؟

پسرک  :  خب توی جیب شلوارمه که میخوای بشوریش شما ،  چرا نگاه نمیکنی ؟

زن  ابتدا صفحه  دوم را نگاه کرد تا بفهمد پسرک  مجرد است یا نه ،  و از دیدن خالی بودنش نفسی راحت کشید و نگاهی هم به صفحه اول انداخت   جای اسم پدر خط تیره ای خودنمایی میکرد و جای اسم مادر نیز اسمی نوشته شده بود ولی چون سواد خواندن نوشتن نداشت  چیزی نفهمید و شناسنامه را بست و به کناری گذاشت.

پرسید :  پریروز  نبش بازار جواهرات و سفره خونه ی خانم کوکبی   ، نمیدونم چی پچ پچ کردی دم گوشش که حکم اب روی اتیش شد.  راستیتش از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون  که قرار بود ایندفعه باز پات رو بزاری توی بازارچه و یا از درب ورودی کاروانسرا داخل شی  و پات به سفره خونه برسه   تیکه بزرگه ات گوشت باشه.  خانم کوکبی  خط خطی بود  ، میگفتش شما به  من  نظر بد داری ،  خب یجورایی هم حق داشت  ، خب  از بسی که  یکماه ازگار از صبح اللطلوع تا بوق سگ  پلاس میشدی توی کافه و تک و تنها  مینشستی  و  صد و ده تا چای کوچیک و بزرگ رو میرفتی دخل حساب میکردی که چی؟ یه نظر منو ببینی .  روزی که دیدم  کاکتوس بزرگه زرد شده  فهمیدم  کل چایی داغ ها رو بجای اینکه بخوری   میریختی توی گلدون بزرگه.

پسرک با لبخند گفت؛ چای رو نمیخورن  ، مینوشن.

زن گفت:   همون که تو گفتی درسته .  من  بلد نیستم  مث بچه های نسل تو  و امثال تو  شکسته قلم و یا لفظ قلم حرف بزنم    راستی تو چند سالت بود؟

پسرک لبخندی زد و گفت؛   من به شما  میگم  شما .  ولی شما هرطوری راحتی منو خطاب کن . شما وقتی منو  «تو» خطاب میکنی  من خوشحال میشم  چون احساس میکنم از بی ریاحی اینطور میگی.   ‌ من سنم سی سال .   . اما حتی اگر ۱۰۰ سالمم باشه   باز کوچیک شمام.  من نیت خیری دارم . نظری هم به کسی ندارم.  درکل  چشم و دلم اگه سیر نباشه در عوض پاکه .  هلال زاده ام .  چشمم دنبال ناموس دیگران نیست.

زن نگاهی زیر چشمی به پسرک انداخت و گفت ؛   نگفتی چی دم گوش خانم کوکبی گفتی که اونطور نرم شد و بجای اینکه فحشکش کنه تو رو و با تیپا از سفره خونه پرتت کنه بیرون   یهو اشک توی چشماش بغض توی گلوش و اومد بغلت کرد و ماچت کرد .  خانم کوکبی رو سی ساله میشناسم  از چهارده سالگی  .   یعنی اون پناهم داد ، قصه اش درازه.  من میشناسمش ،  خانم کوکبی هرگز کسی رو بغل نمیکنه و ماچ نمیده ،  مگه چی بهش گفتی؟  خانم کوکبی تلخ گوشت با یه قلب مهربونه . از صد قسمتش  فقط یک قسمتش احساسه .  نود و نه تای دیگه اش  حرص و طمع واسه مال دنیا و پوله .  بجای امنیت و جای زندگی و خوراک و هزینه های زندگیم  یک عمره  دارم توی اشپزخونه براش کار میکنم  ، روزی صد تا مشتری داریم و این یعنی چهار صد تا ظرف برای شستن.  و این یعنی چهار ساعت شستشو.  اب کشیدن  خشک کردن و  چیدن .  ساعت چهار شب میرم توی اتاق کوچیکی که ته اشپزخونه بالای پله ها توی بالکن هست  و  تا ساعت ده صبح میخوابم ، منتها شش صبح نیم ساعتی بیدار میشم  و نخود و لوبیا و عدس و برنج ها رو  اب میریزم  واسه غذای ظهر .   سر جم از زندگیم هیچی نفهمیدم .  چهارده ساله بودم که  به زور  شوهرم دادن .  توی کردستان .  دو هفته زندگی کردیم که شوهرم خونه برنگشت.   کولبر بود  انگار توی دره سقوط کرده بودش .   مادرشوهرم  و  خانم بالا  و خانم زوج  شروع کردن به  جیغ و شیون و  نفرین ناله که  چی؟  که  خانم بس   باعث مرگش شده

پسرک؛  خانم نوربالا و خانم زوج کی بودن؟ خانم بس کیه؟

خانم بالا یعنی  اولین همسرش . چون اولی بود میگفتن خانم بالا     بعد  چون  بچه اش نمیشد  رفته بود زن دومی رو برده بود که چون دومی بود  بهش میگفتن  خانم زوج    زن دوم بچه هاش همه دختر میشدن  اون مرحوم  منو  به همسری گرفت  تا براش پسر بیارم و اسمم شد خانم بس،  یعنی اخرین همسر.   منم شد اسمم خانمبس.

پسرک با دهانی نیمه  باز  و مات و مبهوت مانده و میگوید؛  خب چرا میگفتن مرگ اون  تقصیر خانمبس  هستش؟ مگه شما هم همراهش بودید موقع کولبری؟

نه، معلومه که نبودم.  اونا میگفتن من سرخورم.  یعنی  بد یومن و  شوم  و  نحس و  سق سیاهم ، یکروز از مرگش گذشته بود که دختر بزرگش که همسن خودم بود  یعنی  چهارده سال داشت و اسمش بود  غزبس بهم گفت که  قراره  منو  مسموم کنن.   منم که بی پناه بودم و ترسیدم ، منو به زور و اجبار شوهر داده بودن ، من هنوز دستم به دست عروسک بود که حنا گذاشتن کفش.  من بدنیا اومدم  مادرم  سر  زا  عمرش به دنیا نبود و رفت.   پدرم  دلش دختر نمیخواست و منو پس زد  و نمیدونم چطور دست یه پیرزن مهربون افتادم و اون بزرگم کرد تا دوازده سالگی و خودش فوت شد   و خونه مون توی دهات های مرز عراق و ایران بود  بالای کوهستان .  و  من حرف زدن ایرانی تا دوازده سالگی بلد نبودم و  عراقی حرف میزدم ،  اولین همسایه مون که خونه اش چندین ساعت با ما فاصله داشت   کرد های ایران بودن  و من هم وقتی سر سفره ی عقد  ازم میپرسیدن  هیچی نمیفهمیدم که دارن چی میگن. چون بیبی خاتون که بزرگم کرده بود  عرب بود  و کردی بلد نبودم .   من حتی نه قبل ازدواج چهره ی شوهرم رو نگاه کرده بودم و نه طی دو هفته ای که فقط  سه شب توی دل سیاهی شب می اومد به اتاق تونستم چهره اش رو ببینم .  اتاق کاهگلی که روزها  دختر بزرگش  یعنی غزبس پیشم بود ، ( غزبس معنا؛ دختر دیگه بس است)   شب ها  که من تنها بودم اونجا. و فقط سه شب شوهرم دل سیاهه شب اومد پیشم.    خلاصه بعد مرگش شرایطم بدتر از مرگ بی بی خاتون شد.  چون همه با من دشمن شده بودن .   من هم از بس متلک و فحش و فلاکت شنیدم که پا به فرار گذاشتم و بی مقصد راه رفتم ، چندین روز و شب  از کوهستان پایین اامدم تا بالاخره  یه جاده دیدم ،  جاده رو سمت سراشیبی پایین رفتم یکروز و یکشب.  فقط یه چوب دستی داشتم و یه قوطی کبریت و چراغ فانوس و یه پتو توی بقچه و یه عالمی لباس که سر به سر تن تن کرده بودم ، حتی لباس عروسم رو توی بقچه داشتم و شب اخر  از ترس و با نزدیک شدن صدای زوزه ی گرگ ها   مجبور شدم  اونو هم اتش بزنم تا زغال جمع کنم و اتش نمیره   و  غذامم که  یکم مونده بود  توی سیاهی شب گم کرده بودم .  من رسیدم به یه ابادی  ولی میدونستم حتما اگه کسی خبر داشته باشه و منو بشناسه   میگیره و میبره تحویل میده به خانم بالا و خانم زوج و مادرشوهرم ،  پس  توی سیاهی شب رفتم پشت یه کامیون و روی یونجه ها  خوابیدم  چون  نفت فانوس  شب قبل تموم شده بود و اگه نمیرفتم اونجا  صد در صد گرگ ها  میخوردنم.  چشمام رو باز کردم  فهمیدم داره توی جاده میره  و  یک شبانه روز  ماشین رفت و رفت   تا من اولین کاروانسرایی که توقف کرد  پیاده شدم  و  سر از اینجا در اوردم.

من فارسی بلد نبودم و خانم کوکبی پناهم داد و من فهمیدم که باردارم  .  و .....

خب  خانم کوکبی هم بچه رو فروخت به یه خانواده ی خوب که بچه نداشتن  تا  لااقل  بدبخت نشه  مث من.    از همون روز تا  حالا دارم نفرینش میکنم که این داغ رو روی دل من گذاشت .  هرگز هم نگفت که بچه ام دختر بود یا پسر  ....     چندی پیش کلافه شدم،  ازم پرسید  چته؟   هیچی نگفتم  نگاهشم نکردم

پرسید   نکنه هوایی شدی   زیر سرت بلند شده؟  باز اعتنا نکردم.    کفری شد  و  یه  روسری اورد جلوم چهار گوشش را باز کرد و داخلش پر از پول .   بارم اعتنا نکردم .  پرسید    دلم میخواد شوهر کنم؟  گفتم هرگز ، محال ممکنه.  پرسید  مرخصی بهم بده  من کجا رو دارم تا برم.؟  خب راست میگفت.  بعد گفت  تا حالا مشهد رفتی؟

سکوت کردم . خب خودش میدونست که نرفتم.  بهم گفت چه مرگته؟  با بغض و منت به پاش افتادم و گفتم  دخترم رو  بهم برگردون.

پرسید    چند سالته؟  گفتم  خب الان سی ساله اینجام  . چهارده سالم که اونجا دربه در بودم ،  میشه چقدر؟

کمی مکث  و مجدد پرسید   ؛  میشه چقدر؟

پسرک لبخندی غمگین زد و با بغض پنهان در گلویش گفت؛   میشه چهل و چهار سال.  شما ۴۴ سال داری .

سکوت.......

جیب های شلوار پسرک را قبل از شستن خالی کرد و دو بلیط مشهد را دید ، عکس زری اقا را شناخت  وگرنه خب سوادش را که نداشت....

زن پرسید ؛   اینا چرا عکس مرقد گنبد و مناره های اقا داره ؟

پسرک با بغض گفت :   بلیط هستن. واسه مشهد .

زن از شدت خوشحالی در پوستش نمیگنجید ، دلش میخواست پسرک را بغل کند  ولی خب میپنداشت که هنوز زود است و هنوز محرم نیستند.    زن پرسید ؛

الکی نگیاااا   ، مگه مشهد  سینماست که بلیطی باشه .  منو گول نزن.  پس چرا عکس تیاره روشون کشیدن؟

پسرک ؛ لای بغض خنده اش گرفت و گفت ؛  تیاره  نه ، هواپیما .  اونا بلیط هواپیماست واسه مشهد .

زن لحظه ای دلش شک افتاد ,و پرسید؛  خوش به سعادتون ، با دوستت میخوای بری؟

پسرک گفت : پاسخی نداد و صدای بسته شدن درب کوچک خانه سکوت را شکافت.    ،

زن پرسید ,؛   کی بود ؟   اقا پسر  هستی؟

واای  هنوز  اسمشم نگفته بهم.   شاید  خواستگار من نباشه و شاید خواستگار دخترم باشه . والا ، هرچیزی ممکنه.  من که خبرش رو ندارم.  اگه مجرد مونده باشه الان دم بخته ، نمیدونم ولی خب خیلی سال گذشته ،    من خسته شدم  از بس گیج شدم و کسی هم هیچ جواب درست درمونی نداد

زن که گیج شده بود  لحظه ای از کوره در رفت و از هجم بالای سوالات بی پاسخی که در سرش مبچرخید   خسته شد و ناگهان کودتا کرد و از جایش برخواست و سراسیمه دنبال چادرش شد و همزمان شروع کرد به قر قر زدن و گفت :

منه احمق رو بگو که چرا به ادمای صد پشت غریبه اطمینان میکنم ،     بچه ی تازه به دوران رسیده   حواسش پرته ،  سر خود گذاشته رفته ، من چه میدونم قراره  کی بیاد توی این خونه ،  کیا کلید دارن  ،  کیا دوستن  کیا غریبه  ، کدوم اشنا.... ،  هرچی میکشم  از دست  خانم کوکبی دیوث میکشم  ،  اخه چرا به کسی که  حتی به پاره ی تنم رحم نکرده و طفل دختر یکروزه ی منو  برده فروخته   چرا  من  میبایست  اعتماد کنم   چرا احترام براش قایلم ، چرا    اخه چراااا    من  اگه دخترم رو  لیاقت داشتم و نگه میداشتم  الان از این پسرک قددراز و مرموز  هم بزرگتر بود  ،

حین خارج شدن از خانه ی کوچک و کم نور  درب باز شد  ، پیرزن با عصا وارد شد ،  خانم کوکبی بود که برای اولین بار بجای لباس های محلی و کردی  ، تنپوشی رسمی و مانتو  تن کرده بود  ،  ارایشگاه رفته بود و موی سرش را رنگ کرده بود ،  تهمینه شوکه شد و ناخواسته خوشش امد و خنده اش گرفت گفت؛ خانم کوکبی این چه تیپی هست زدی؟

کوکبی گفت ؛  خب اماده نشدی مگه؟

تهمینه ؛  واسه کجا؟

کوکبی ؛  خب مگه قرار نیست  منو تو بریم  فرودگاه و بریم زیارت مشهد ؟  مگه بلیط ها رو  نداد بهت ؟

یکساعت بعد  درون هواپیما

کوکبی  ؛  چرا  خیال میکردی  که من  بچه ات رو بردم و فروختم.  من نمیدونستم اون نوزاد پدرش کیه . تو کردی بلد نبودی  ، فارسی بلد نبودی و غریب بی پناه و مریض پناه اورده بودی پیشم.   من خیال کردم بچه پدر نداره .  و گذاشتمش شیرخوارگاه . اسم مادرشم گفتم.  ولی تو که شناسنامه نداشتی تا من اسم شوهرت رو ببینم   و  اسم پدر بچه رو  بگم . و نگفتم.  حالا بالاخره فهمیدی بچه ات چی بود ؟

تهمینه ؛  یعنی چی چی بود؟ مگه دختربچه ی یکروزه قراره چی باشه؟ خب یه فرشته ی معصوم

کوکبی؛  نه، بچه ات پسر بود . . توی شناسنامه اش هم اسمت نوشته شده .

تهمینه :  با کمی مکث پرسید؛   لابد جای اسم پدر  خط تیره گذاشتن  نه؟

خانم کوکبی  سرش را به مفهوم تایید تکان داد .

و چشمانش را بست  و ......

#داستان_کوتاه

#نویسندگی_خلاق

#شین_براری

داستان کوتاه از فن پیج شین براری
داستان کوتاه از فن پیج شین براری


داستان کوتاه خلاقداستان های عجیبتقدیرسرگذشت حقیقیشهروز براری
داستان های کوتاه و خلاق و ادبیات داستانی به قلم شهروز براری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید