اگر مجبور شوم زندگی امروز خود را برای دیگران تعریف کنم،به گونه ای آن را شرح میدهم که مرا زنی مستقل،شجاع و خوشبخت قلمداد کنند...ولی هرگز نمیتوانم واژه ای را که بسیار مهمتر از ماجرای دقایق است و نام بردن از را برای خودم ممنوع کرده ام،به کار ببرم...این واژه چیزی نیست غیر از عشق...
در طول زندگی،عشق را همچون برده ای همراه خود داشتم که هرگز آن را به کسی ندادم(نفروختم).برده ای که در رویایی در سر دارد...او در انتظار آزادی است...
احساس ازادی،تنها زمانی وجود دارد که عشق در صحنه باشد.کسی که خود را کاملا تسلیم می کند و آزادی دارد،تا بینهایت عشق می ورزد...و کسی که تا بینهایت عشق می ورزد،احساس آزادی می کند.پس،من انسانی ازاد نیستم.من،انسانی هستم که در انتظار آزادی است...
به همین دلیل،با اینکه برای زندگی کردن،کار کردن و کشف کردن از همه چیز استفاده میکنم،ولی در عین حال،هیچ چیز برایم معنایی ندارد.
امیدوارم این زمان ها به سرعت بگذرند تا بتوانم به جستجوی "خویشتن" بپردازم...البته زیر نظر مردی که مرا درک کند... و مرا آزرده خاطر نسازد...
روی دریچه های قلب هر کس،حروفی نوشته شده...رمز هایی که با خواندن آن،پنجره های عشق هرکس گشوده می شود...پس چرا بعضی افراد،معنی محبت را نمیدانند؟...
افراد،خود قادر به خواندن حکاکی های روی پنجره قلب خود نیستند بلکه به کمک کسی نیاز دارند که آن را برایشان زمزمه کند...و آیا من همچنین کسی را دارم؟...نمیدانم...