از بچگی،دلدار بقیه بودم...سعی میکردم خودم رو جای اون فرد بزارم که وقتی با من صحبت میکند،درکش کنم.از همان بچگی،این مسولیت را داشتم.با خانواده،با فامیل،با دوستان مدرسه،دوستان باشگاه و....
همیشه هم میتوانستم خودم را جای فرد بگذارم و به خوبی با او صحبت کنم.اما تا زمانی که موضوع عوض شد....به یک موضوعی برخوردم که نه درکی ازش نداشتم و نه تجربه ای! این همان عشق بود...
وقتی کسی از من در مورد فرد که تکمیل کننده روحش،سخن میگفت من چیزی نداشتم که بگویم.چون نمیتوانستم خودم را جای او بگذارم.درواقع چیزی بود که خودم هم درکش نکرده بودم...
یا یک طور دیگر بگویم،به عشق اعتقادی نداشتم.
الان هم نمیدانم،درکش میکنم یا نه...فقط در همین حد میدانم که مرز بین عشق فیک با یک عشق حقیقی خیلی باریک است؛ اگر مسیر اشتباه را انتخاب کنی، مقصد یا راه عشق را غلط در پیش گرفته ای!