دل آشوب گم شده
دل آشوب گم شده
خواندن ۵ دقیقه·۹ ماه پیش

چطور مسیر زندگی ام عوض شد

_هیچ ایده ای برای انتخاب تصویر ندارم.صرفا جهت خالی نبودن
_هیچ ایده ای برای انتخاب تصویر ندارم.صرفا جهت خالی نبودن


تصمیم گرفتم بنویسم تا دل آشوب های احتمالی سال ها بعد بخوانند . از مسیری که اومدم و تصمیماتی که گرفتم ، از راهی که ممکنه چند نفر دیگه مثل من عبور کنند . این رو بخونین و اگر از این راه سلامت عبور کردین برای من دعا کنین (:

امشب خیلی غصه دارم ،دوباره یاد سال کنکورم افتادم . مشاوری داشتم که شعارش برای سال کنکور این بود : لال ،کر، کور ، شَل

اوج درماندگی ام اونجا بود که یک مدتی اینو نوشته بودم زده بودم بالای میز مطالعه ام .بهش که فکر میکنم دلم کباب میشه . خودم رو شَل کرده بو‌دم . تایپ شخصیتی ام جوری بود که واقعا بیرون رفتن برام حکم غذا رو داشت ، مدام یکجا نشستن سختم بود و خب این باید از کودکی درمان میشد ولی انگ در دری و دختر قرتی زدن بهش و رفت پی کارش، همینجور موند تا سال ها .( برای ۴۰۳لطفی که میخوام به خودم بکنم این هست که پیش تراپیست برم و این رنج رو شاید در ۲۴ سالگی پایان بدم.)

اوایل که خیلی انگیزه داشتم شعار مشاورم رو رعایت میکردم و البته بالاترین درصد ها و ترازها رو بین دانش اموزهای اونجا داشتم .واقعا انگار پا نداشتم ، مسیر رفت و آمدم خونه تا محل مطالعه ام بود .با کسی حرف نمیزدم ، گوشی نداشتم ، طی یک حرکت انتحاری با همه دوست ها و همکلاسی ها قطع ارتباط کردم .شده بودم کور و کر...

۱۸،۱۹ سالگیم رو جوری از دست دادم که هرچی میگردم از اون سال ها هیچ خاطره و نوشته ای برای خودم ندارم .فقط تو هربار خونه تکونی و زیر و رو کردن وسایل تکه هایی از اون سال پیدا میشه .نوت برداری ها ،مرور ها، خلاصه نویسی ها، کارنامه ها و درصدهای مختلف، هربار هم میریزمشون دور ولی باز چیزهایی هستن که هیچ جوره پاک نمیشن. به هرحال هرجوری بود گذشت ولی آخرین سالی که برای من تحویل شد، همون سال های منتهی به نوجوانی بود .بعد اون انتظاری در من گم شد که از خودم داشتم .هرگز مثل قبل صبح هام رو آغاز نکردم ، درونم متحول شد و من حتی وقت نکردم دنبال خودم بگردم.

رابطه ای که تو ۱۹ سالگی به اشتباه واردش شدم و هم خودم و هم تلاش هام رو در هم شکست . هر دو شکستیم، منصف باشیم من تنها آسیب دیده این مسیر نبودم .کسی رو مقصر نمیدونم . من بازیچه ی افکار خودم شدم .تا اون لحظه واقعا به اون حد دوست داشته نشده بودم. برام حس عجیبی بود ، پس امتحانش کردم .

برای من با ارزش بود که کسی من رو باور داشته باشه . هرگز چنین اعتماد به نفسی نداشتم . نمیدونم زیبا شده بودم یا خودم رو زیباتر می‌دیدم،باهوش شده بودم یا باهوش تر خودم رو می‌دیدم،هر چی که بود به من روح تازه ای بخشید. آدم جدیدی شده بودم ،اون آدم بُعد هایی در من کشف کرد و شناخت که خودم باورشون نداشتم .جوری ایمانم به خودم رو راسخ کرد که من هنوز اون بخش ها از وجودم رو دوست دارم، شاید خیلی بیشتر از قبل...

گذشت و من با حال عجیبی که داشتم ازمون دادم . نتیجه بد نبود چون یک سال عرق ریخته بودم و ایمان داشتم که «عرق سعی محال است که گوهر نشود» ولی خب من به اون مقدار که عرق ریخته بودم گوهر دریافت نکردم.

چیزی که همیشه گند می‌زد به بهترین روزهای عمرم کمال گرایی بود .تو هر موقعیتی بودم ناراضی بودم .بعد از دو سال دانشجوی دبیری فرهنگیان بودن از یک موقعیت با ثبات و استخدام رسمی و به قول بابا ( که خدا حفظش کنه شاید روزی تعریف کردم که چطور به جبر من رو وارد اون رشته کرد )شغل بیمه دار ! انصراف دادم .من بهترین دانشگاه ایران هم قبول می‌شدم ، فاند هم میگرفتم ، ارشد رشته و شغل خودم هم میشدم باز همیشه یک چیزی کم بود . برای من همیشه یک جای کار می‌لنگید.

دوباره کنکور دادم و رشته ای که میخواستم رو قبول شدم . بابا که روز اعلام نتایج زنگ زد و گفت خانم دکتر ، کفم برید . با خودم گفتم آره دختر همینه . پذیرفته شدی . من برای دانشگاه خوشحال نبودم در واقع اصلا خواسته ام این نبود ، آدمِ این چیز ها نبودم . من تو آزمون بابا پذیرفته شده بودم و این حس رضایت کاذبی رو بهم میداد.

دست و پا میزدم تو شرایطی که برای خودم ساختم ، انتظاری که حتی نمیدونستم انتهاش چیه . پیچی رو اشتباه پیچیدم که من رو میرسوند به این مسیر . تو خوابگاه از پشت پنجره که به شب های تاریک اون شهر زل میزدم از بچه ها میپرسیدم کجای راه رو اشتباه رفتم که اینجام و با خنده میگفتن که تو پیچ انتخاب رشته رو اشتباه اومدی. من که میدونستم کجا خطا کردم ، صورت مسئله رو پاک می‌کردم اصلا میخواستم فراموش کنم هر آنچه که مسیر زندگیم رو تغییر داد.

اون موقع که مسیر برام مبهم بود و نمیدونستم برای آینده ام چه تصمیمی دارم میگفتن که بحران نوجوانیه ، دوران خودشناسی و دگرگونی و اینجور دلایل روانشناسی و فلسفه بافی ها. به هرحال ازون سال ها گذر کردم،۴،۵ سالی هم میگذره شاید هم بیشتر ولی همچنان من تو بحران خیالی هستم که برام ساختن . جایگاهی که هرگز دوستش نداشتم .

شاید من فقط داشتم تلاش میکردم خودم رو ثابت کنم تا دوست داشته بشم.این خیلی اذیتم میکنه . من برای دوست داشته شدن همه چیزم رو فروختم . برای خریدن محبتی که اصلا فروشی نبود و صرفا برای ویترین زندگی آدم های اطرافم بود، روزهام رو دادم.

پشیمونی ؟ شاید . ولی خب این بخشی از مسیر بود .بعد از همه این ها من هنوز هم معتقدم جاده زندگی من رو خدایی رسم می‌کنه که به انتهای تمام مسیرها و مقصد ها آگاهه...

کنکوردانشجوتجربهزندگینامهروایت
دِل آشوب سابق /مشتاق عکاسی، نوشتن، خواندن و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید