اخیراً متوجه شدهام نگران بودن از آن چیزهایی است که واقعاً ریشهاش جهل و نادانی است و آدمی که دوزار عقل توی کلهاش باشد اصلاً نگرانی به خودش راه نمیدهد.
ما بابت اینکه فردا توی جلسه خوب حرف نزنیم، یا امتحانمان را خوب ندهیم، یا تلاشهای چندسالهمان را در کنفرانسی که فردا یا پسفردا قرار است ارائه کنیم، نابود کنیم؛ نگرانیم. نگرانیم فردا زندگیمان خراب شود. و چرا نگرانیم؟ مگر تا الآن که زندگیمان به پیش رفته، ما آن را نگه داشته و حفظ کردهایم؟ ما توانایی این را داشتهایم که زندگی را بسازیم؟ هستیِ به این زیبایی را مدیریت کنیم؟ نه! ما مال این حرفها نیستیم.
کسی که تا کنون به تکتک لحظات زندگیمان هستی و معنا بخشیده، خداست. اوست که ما را هست کرده. حفظمان کرده و ما فکر میکنیم که ما میکنیم. اصلاً مایی وجود ندارد، هرچه هست اوست.
خدا که تا امروز هوایمان را داشته، فردا را هم دارد. باید خدا را درون خودت حس کنی. حس کنی که چگونه در رگ و پیه تو تنیده شده و تو را هستی بخشیده. اگر نگرانی که فردا را چه کنی، یعنی داری به خدا کفر میورزی. یعنی داری میگویی منم، منم، منم... . اگر نگویی من، و وجودت را در اختیار خالقت قرار دهی چهجای نگرانی هست؟!
وقتی که وجودت تسلیم شد، نگرانی خندهدار میشود! عصبانیت خندهدار میشود. به کسی که غصه میخورد باید خندید. او فکر میکند که با این یکی چکار کند ولی نمیداند که او با هیچکدام کاری نکرده.
اصلاً اسلام یعنی تسلیم شدن...