?
نویسنده و کارگردان: اسپایک جونز
بازیگران: واکین فینیکس، اسکارلت یوهانسن، امی آدامز
فیلمی درام که به بهانۀ تکنولوژی به سطح عمیقی از روابط انسانی راه مییابد و تلاش میکند با طرح پرسشی اساسی بیننده را به تفکر وا دارد.
داستان در مورد تئودور، مرد میانسالی است که درحال جدایی از همسرش میباشد. از این رو به فردی منزوی، تنها و افسرده تبدیل شده است. یک روز تئودور با یک نرم افزار(سیستم عامل) آشنا میشود که در واقع یک هوش مصنوعی قدرتمند است. نرم افزار را میخرد و روی کامپیوترش نصب میکند و از قابلیتهای بی نظیر آن، که نام سامانتا را هم بر خود گذاشته شگفت زده میشود! و کم کم وابستگی بین تئودور و سیستم عامل شکل میگیرد!
به نظر من، سامانتا درک نداشت، چیزی به اسم عشق را نمیفهمید، اگر هم میفهمید آنگونه که انسان واقعی میفهمید نمیتوانست بفهمد. او صرفا با مجموعه عظیم اطلاعاتی (Data) که داشت واکنشی به رفتار صاحبش نشان میداد. این فیلم چالشی در ذهن بیننده ایجاد میکند، سوالی از او میپرسد، سوالی که بشر همیشه از خود پرسیده است.
احساسات ما انسانها پیچیده هستند، عاشقیم، مغرور، گستاخ، عصبانی و همیشه این صفات به صورت ترکیبی در ما وجود دارند. اما سامانتا عشق را بدون احساسات دیگر به تصویر میکشد، در آن سکانس که به تئودور میگوید با هشت هزار نفر دیگر گفتگو دارد و با چند هزار نفرشان رابطهای شبیه رابطهاش با تئودور دارد این مفهوم به زیبایی منتقل میشود. این حسادت و حس تملک گستاخانه یک انسان است که عشق را انحصاری میکند.
سامانتا، هوش مصنوعی، نرم افزار، سیستم عامل یا هر اسم دیگری که میشود رویش گذاشت مانند یک تلنگر بود برای تئودور، برای بشر. تا بفهماند چقدر انسان در اشتباه است. سامانتا بدون هیچ مقدمهای وارد زندگی تئودور شد و بدون مقدمهای رفت. با این که انسان نبود، ولی عشقی که داشت عشق خالص بود. اگر از دیدی غیر از دید سمبلیک به فیلم نگاه کرد راه یافتن به مفاهیمی که در لایههای زیرین داستان قرار گرفته سخت خواهد بود.