
اغلب دوست دارم نوشته هام خالی از احساسِ اون لحظه ی نوشتنم باشه ولی تقریبا کاملا برعکسش عمل میکنم.
در حال حاضر خیلی از درون تحت فشارم،فشار درس،امتحان های حضوری،کارِ جدید،پول در آوردن،آدم های زندگیم و خودِ دیوونم که شب ها یادش میوفته شیدایی کنه!
امشب کتاب پیرمرد و دریا رو تموم کردم.اون پوچی و اون ته تهش که فقط اسکلت ماهی رسید به ساحل،اون همه تلاش که در ظاهر همگی بی فایده بودن،اون حس گس لعنتی آخرش خیلی واسم ملموس بود.بعد از یه مبارزه سخت،اگر شکست بخوری لزوما بازنده نیستی!حداقل برای خودت...
همونطور که پیرمرد داستان به نظرم علیرغم شکستش،بازنده نبود _ به گفته سانتیاگو(( انسان برای شکست ساخته نشده. )) شکست و پیروزی مانند سایر تقابلهای هستی ملازم یکدیگرند و تجزیه آنها به دو قطب جدا از هم نشانه بینش سطحی و انتزاعی است. شکست سانتیاگو پیروزی است زیرا که پیروزی او صورتی جز شکست نمی تواند داشته باشد. تقارن ساختمانی داستان او چنین حکم می کند: سانتیاگو از همه ماهیگیران دیگر دورتر می رود و صید او از همه صید ها بزرگتر است برنده بازی اوست به همین دلیل باخت او هم ناگریز است؛ زیرا که بازگشت او به سلامت از آن راه دور در آن دریای پر از بمبک های گرسنه ممکن نیست.برنده کسی است که به جای دور برود اما هرکس به جای دور برود ناگریز بازنده میشود پس برنده همان بازنده است و بازنده همان برنده. این سرگذشت شهدا است زیرا که شهید نماینده ملازمت پیروزی و شکست است.شهید آن کسی است که از راه شکست به پیروزی می رسد و به عبارت دیگر حقیقت تعارض آمیز یکی بودنِ شکست و پیروزی را با جسم و جان خود مجسم و محقق می سازد_
نمیدونم چه ربطی به نوشته و حال الانم داشت ولی خیلی نوشتنش حالم رو بهتر کرد =)))
پ.ن.بَمبَک یعنی کوسه
پ.ن.۲.چرا معنی واژگان رو آخر کتاب ها مینویسن؟! ما کتابخون های آماتور بلد نیستیم هی باید دنبال معنی بگردیم یا اگر حسش نباشه،کلمه رو به نزدیک ترین حدسمون معنی میکنیم!
پ.ن.۳.اگر از نوشتم حس خوبی گرفتین واسم دعا کنید.انرژی بفرستین بتونم تصمیم های درست بگیرم❤
هفتمین/