چند روز پیش با تمرین یک رواندرمانگر آشنا شدم که میخواست مخاطب، اتاق کودکیاش را به یاد بیاورد، کودکیاش را درون اتاق تصور کند، وارد اتاق شود، در را ببندد و هر آنچه را که فکر میکند آن روزها نیاز داشت یا دست کم بهتر بود که بشنود را با خودِ کودکش بگوید. هدفش از تمرین نشان دادن این نکته بود که ما همهی آن چیزی هستیم که نیاز داشتهایم. خودم را در آن موقعیت تصور کردم و با چنان سرعتی این کار را کردم و جملاتم را پیدا کردم که به نظر میرسید بیشتر عمرم را منتظر چنین لحظهای بودم و انگار که در همهی جایگشتها جملاتم را با «اهمیت نده» آغاز کرده بودم.
درست روزهایی که باید می دویدم و کودکی میکردم، به هرجایی سرک میکشیدم و همچنان از درس و مدرسه میگریختم به ناچار شروع کردم به اهمیت دادن به چیزی به نام مدارس خاص(تیزهوشان). شروع کردم به فکر کردن به تقدیری از پیش نوشته شده که در آن درس خواندن و شاگرد ممتاز بودن مساوی بود با یک علامت سوال که به آن موفقیت در آینده میگفتند. همیشه گلیمام را جوری از آب بیرون کشیده بودم که دیگران و خانواده را مجاب میکرد مرا به سمت همان علامت سوال ترغیب کنند، یعنی دستیابی به موفقیت با درس خواندن بدون هیچ ایدهای. اهمیت دادن را تا پدیدهای به نام کنکور نیز ادامه دادم. جامعه چنین فکر میکرد، نظام آموزشی چنان میکرد و من این توقع را برایشان ساخته بودم چنانکه جز این هویت دیگری برایم باقی نمانده بود.
من اما به زبان ساده آدم درس خواندن نبودم، هرکاری که میکردم نمیتوانستم بیش از ضرورت و حداقلها بخوانم و ناگفته پیداست که تحت فشار چه چیزهایی بودم. به دانشگاه که رسیدم بخت پریشانم شروع به درخشش کرد، یادم نیست که چرا این کار را کرده بودم اما انتخاب مهندسی نرمافزار برایم بهترین کاری بود که میتوانستم بکنم. بخت پریشان اما دست بردار نبود. چند سال پیش بیشتر ما تصورمان این بود که دانشگاه قرار است به شیوهای خاص علامت سوال را به موفقیت بدل کند بدون آنکه دنیا را دیده باشیم و نیازی بوده باشد که بدانیم به چه چیزی علاقه داریم. هر چه زمان میگذشت کمتر از نجات نشانی دیده میشد و اینجا بود که واقعیت شروع کرد به از بین بردن همه چیزی که میدانستیم و قرار دادنمان در آستانهی صحرایی بیپایان.
بچه که بودم چنان غرق فوتبال بازی کردن میشدم که در پایان روز نمیدانستم چه بلایی سر زانوهای زخمی و خونینام آمده است. اهمیت نمیدادم و تا جایی که در توانم بود غیر از علایقم چیزی را نمیپذیرفتم. بعدها که همین دو سه سال اخیر است فهمیدم که اصل بر دوری جستن از رنج است و این زمانی ممکن است که به جستجوی لذت رفته باشی و فهمیده باشی که چه چیزی فاصلهی میان تو و رنج را حفظ میکند. احتمالن اگر در بیست سالگی فهمیده بودم از دنیا چه میخواهم خیلی چیزها را چه خوب و چه بد تجربه نمیکردم اما حالا با چشمان بازتری فاصلهام را با رنج تنظیم میکنم، رنجی که برایم همواره تن دادن به نظم و باورهای کهنه و همهگیر بود، تن دادن به نادیده گرفتن فردیت و پذیرفتن سرنوشت از پیش نوشته شده. کارهای زیادی کردم چیزهای زیادی خواندم و دیدم، از جمله از شیمبورسکا خواندم که «جهنم بینظمی را به جهنم نظم ترجیح میدهم». با همهی این اوصاف آنچه که امروز هستم و هرآنچه که میدانم متعلق به همین گذشته است و چون نمیشود گذشته را زیبا کرد پس تا منی هست زنده باد بخت پریشان من.