در خاطرم است اوایل که وارد فضای بورس تهران شده بودم ویدئویی از مهران مدیری و رضا شفیعیجم بین همه پخش میشد. مهران مدیری میپرسید بورس چیست و شفیعیجم میگفت همونجا که کلی مغازه و پاساژ هست، میگن بورسِ فلان!
انگار بورس یکجاییاست، یک ساختمان که داخل آن کلی فروشگاه است، یکی بورسِ لوازم آرایشی، یکی بورسِ کیف و کفش. جلوتر که رفتم دیدم از حق نگذریم بورس واقعا یکجایی است، یکبار بورسِ احساسات، یکبار بورسِ منطق، یکبار بورسِ هیجانات و هر بار یک چیز.
فرض کنید زندگی در ایران خودش چقدر هیجان دارد، هرروز ارزش پول ملی چند درصدی نوسان میکند، اگر صاحب کسب و کار باشید هرروز یک قانون، هرروز یک اظهارنظر و ... .
حالا همه اینها را خلاصه کردهاند در بورس تهران. اینهمه تغییرات سریع احساسات و هیجانات یک بورسی، اگر در بهترین حالت او را از پا در نیاورد قطعا شبیه یک میلگرد که خم و راست شده خستهاش خواهد کرد و مستعد شکست.
در اولین نوشتار قصد دارم به بورسِ احساسات بپردازم. همان چیزی که قیمتها را وحشیانه بالا میبرد و در کمتر از چند ماه بیرحمانه به زمین میکوبد. احساسِ خوب پشتسرش دوباره احساسِ خوب میآورد. چرخه خوبیها، احساس خوبی داریم و از اینکه احساس خوبی داریم، حس خوب میگیریم! چقدر عجیب ولی واقعی.
برعکس همین هم احساسات بد، از انجام کاری یا از اتفاق افتادن اتفاقی احساس بد میگیریم، و از اینکه احساس بد داریم، حس بدی به ما دست میدهد! (اَه، همون چرخه جهنمی معروف!).
اگر بورسی هستید در بورس، اگر هر شغل دیگری دارید در شغل خودتان، تا حالا شده بازار را به چشم خریدار نگاه کنید؟ احتمالا خیر.
همیشه سهمی که خریده بودید را خریدید برای کسب سود و فروش، از بالا رفتن قیمت خوشحالید چون بهتر میتوانید بفروشید. به چشم فروشنده بازار را نگاه میکنید. از پایین آمدن قیمتها ناراحتید، چون ارزانتر باید بفروشید. به پول علاقه دارید نه سهم، معیار محاسبه همه چیز پول است آن هم از دید فروشنده، نه خریدار.
از اینکه با ریزش قیمت میتوانید صاحب تعداد سهام بیشتری شوید خوشحال نمیشوید، اما از اینکه با بالا فتن قیمتها میتوانید صاحب پول بیشتر شوید خوشحالید. برای همین است که میگویم « به پول علاقه دارید نه سهم، معیار محاسبه همه چیز پول است آن هم از دید فروشنده، نه خریدار.»
شک نکنید اصلاحها و ریزشهای بازار برای یک خریدار باید دلچسبتر باشد، اگر برای شما دلچسب نیست پس به چشم خریدار به آن نگاه نکردید.
احساسات همان چیزیاست که تمام اقتصاددانهای گذشته را به چالش کشید، برای یک اقتصاددان عجیبتر از اینکه شما جنس گران را به جنس ارزان ترجیح بدهید کاملا غیر قابل پذیرش بود. تا قبل پذیرفتن زمینه اقتصاد رفتاری، تمام تصمیمات آدمها به شکل عقلایی تصور میشد.
فرض میشد شما بازار را برای خرید جنس ارزانتر زیر و رو میکنید. و در صورت کیفیت یکسان برای یک جنس قطعا آن که ارزانتر است را انتخاب میکنید.
اما کمی که گذشت پای احساسات به معادله باز شد. شما حاضرید در یک فروشگاه شیک و باکلاس پول بیشتری بابت جنس خریداری شده پرداخت کنید. شما حاضرید بدون مطمئن شدن از تفاوت کیفیت، آن جنسی که قیمت بالاتر دارد را انتخاب کنید، انگار آسوده و ایمنتر هستید. انگار یک قانون نانوشته به شما میگوید هر چه گرانتر، کیفیت بالاتر.
دقیقا در بورس همین حس امنیت است که معاملهگرها را دنبال خود میکشد. یک لحظه به پاسخ این سوال فکر کنید.
در کدام شرایط میتوان قشر ریسکگریز ناآشنا با بازار را به بازار دعوت کرد؟
در خاطرم است همان حوالی شاخص ۱.۸ میلیونی برای رهن یک واحد چند روزی مهمان بنگاههای املاک بودم، و چه تعداد زیاد صاحبخانههایی که به دنبال رهن کامل بودند به جای اجاره تا وجه آن را به بورس بیاورند. واقعا چه پولی میتواند از پول دریافتی رهن خانه ریسکگریز تر باشد؟
اما احساس امنیت ناشی از بالا رفتن قیمتها باعث میشد بدون توجه به قیمت اصلی مجاب به ورود به بازار شوید. خیلی عجیب است، پولی که ریسکگریز است حاضر است گران بخرد.
به نظرم قضیه کاملا برعکس عقلانیت است، آخر موج صعودی تازه پول ریسکگریز وارد میشود. و جالبتر اینکه اواخر امواج نزولی هم پولهای ریسکپذیر وارد میشوند. چون حاضرند چند وقتی کاهش ارزش را تجربه کنند، همان چیزی که ریسکگریزها از آن فراری هستند.
اوضاع الان بورس چیست اما؟