این عکس، داستان نداره چون اصلاً گرفته نشد! یادم میاد وقتی که اون لحظه خاص داشت اتفاق میافتاد، تنها چیزی که به نظرم رسیدنی نبود، عکس گرفتن و ثبت اون لحظات بود. اون حال و هوا و احساسات فقط چند ساعت طول کشید و بعدش تموم شد. هنوزم هر وقت بهش فکر میکنم، حسرت میخورم. بیاین با هم سفر کنیم به اون لحظهای که نتونستم جاودانهش کنم...
ساعت حدود ۴ و ۵ یه عصر بهاری بود. بوی نم بارون تو ورودی جاده چالوس به تهران، فضا رو پر کرده بود. داشتم با عشق زندگیم از اولین سفر عاشقانمون برمیگشتیم و فضای ماشین پر بود از صدایی دلنشین که میخوند:
"با تو این تن شکسته داره کمکم جون میگیره...
آخرین ذرات موندن توی رگهام نمیمیره
با تو انگار تو بهشتممم، با تو پر سعادتم من
دیگه از مرگ نمیترسم، عاشق شهامتم من...
اگه رو حصیر بشینم، اگه هیچ نداشته باشم
با تو من مالک دنیا، با تو در نهایتم من..."
یهو علی ماشینو کنار جاده نگه داشت. دستمو محکم توی دستش گرفت، بغلم کرد و گفت: "خیلی عاشقتم. قول بده که توهم همیشه عاشقم باشی." من یکم جا خوردم چون فکر میکردم هیچوقت همچین حرفی ازش نشنوم. فقط تونستم سرم رو تکون بدم و اشک توی چشمام جمع شد.
یادم نمیره چطور با همدیگه ساکت شدیم و به چشمهای هم خیره شدیم. اون لحظه، تمام دنیا متوقف شده بود. فقط من و علی بودیم و این احساس بینظیر.
بوی آتیش و نم بارون تو هوا پیچیده بود. درختای اطرافمون، سبزتر از همیشه، با شکوفههای صورتی و سفید زیبایی میدرخشیدن. پیرمردی روبهروی ما، توی یه کلبه جنگلی، روی تنه شکسته درختی که به شکل صندلی بود نشسته بود. پشت سرش هم یه رودخونهای بود که زلالی آبشو از اون فاصله دور هم میتونستم ببینم.
با تمام وجود حال خوبی داشتم و نمیخواستم اون ثانیهها تموم بشه. حس میکردم بالاخره یه نفر تو زندگیم اومده که منو بیشتر از خودم دوست داشته باشه و بهم احساس ارزشمند بودن و حس خاص بودن بده. من شده بودم ملکه و اون پادشاه قلبم.
اون لحظه، انگار تمام دنیا یه تابلوی نقاشی بود. یه تابلوی نقاشی از عشق، امید و آرامش. با خودم گفتم انگار راسته که میگن همه چیز ممکنه. حس میکردم که زندگی بهم لبخند زده.
الان که دارم این داستان رو مینویسم تقریباً ۷-۸ سال از اون روز میگذره و با نوشتنش و مرور اون روز، مو به تنم سیخ شده.
متأسفانه بازی روزگار یه جوری منو خردم کرد و من تو موقعیتای ناخواسته قرار گرفتم و عشقمو بردم زیر سوال و اعتماد عشقمو از بین بردم. یعنی خودمو بردم زیر یه علامت سوال خیلی بزرگ.
الان دیگه اون دختر هیجانزده و پرشور نیستم، اما هنوز همون زنی هستم که دیوانهوار عاشقه. میدونم اشتباهاتی کردم و باعث شدم تا فاصلههای زیادی بینمون ایجاد بشه.
شاید تو هم داری با خودت میگی چرا حسرت؟ خب مگه میشه حسی قشنگتر از این تو دنیا وجود داشته باشه که یه آدمی که تو هم دوسش داشتی بهت ابراز عشق کرده، انقدر عمیق و واقعی و بدون توقع و خالصانه؟ شاید فکر کنی ما از هم جدا شدیم یا...؟
ولی نه!
الان همچنان دارم با همون عشق زندگیم زندگی میکنم. نه اینکه فکر کنین بهش خیانت کردم، نه من اصلاً اهل خیانت و اینا نبودم و نیستم. اما به خودم خیلی بد کردم و از اون زندگی آروم و پر از عشق، مسیرای اشتباهی رو انتخاب کردم که نباید...
البته اگه عشق زندگیم نبود، الان منم وجود نداشتم که براتون بنویسم. تنها کسی که همه اون لحظهها و روزای سخت و تو اون فاجعه کنارم بود، علی بود، و خدارو شکر میکنم. ولی دیگه انگار اون همه عشق و خواهش و تمنا، جاشو داد به عادت و روزمرگی و...
درسته من از اون چالشها اومدم بیرون، اما بعدش هرکاری کردم اون حس و حال سابق و اون شور و هیجان به رابطمون برنگشت.
گاهی اوقات، وقتی به گذشته نگاه میکنم، حسرت میخورم که چرا نتونستم اون لحظه رو با دوربین ثبت کنم. اما بعد به خودم یادآوری میکنم که بهترین خاطرات، اونایی هستن که در قلبمون ثبت میشن. خاطراتی که با هیچ عکسی قابل مقایسه نیستن.
الان که این داستان رو میخونید، شاید با خودتون فکر کنین چقدر زندگی میتونه پیچیده و عجیب باشه. وقتی میبینید زندگیتون اونجوری که آرزو داشتین پیش میره، خرابش نکنین. سعی کنین از عشقتون و لحظات واقعی زندگیتون و از آدمای درستی که تو زندگیتون میان، محافظت کنین، چون دیگه یه چیزایی رو نمیشه برگردوند و از اول ساخت. شاید این داستان که منتشر بشه، یه جورایی، علی هم بخونتش و شاید باعث بشه بیشتر به رابطمون فکر کنه و دست از سرد بودناش بکشه.