پرسیدم هنوز به او فکر میکنی؟ گفت: نه
گفتم دلت هم برایش تنگ نشده؟
با بی حوصلگی گفت:میگویم نه
من نام کسی را نگفتم!
اما او میدانست چه کسی را میگویم.
فنجان ها را روی میز گذاشتم و روبه رویش نشستم...
فنجان را روی لب هایش گذاشته بود
اشکی از گوشه چشمش افتاد...
بی اختیار نگاهش را دزدید و گفت:
هنوز خیلی داغ است...
(ولی من فنجان را خالی گذاشته بودم)
نویسنده:دنیا کیانی
داستان کوتاه | دلنوشته | نویسنده دنیا کیانی | دکلمه | عاشقانه غمگین | شعر| نویسندگی