دنیاکیانی
دنیاکیانی
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

چتر باران

"چتر باران "

نیمی از شب گذشته بود!
کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم.سکوت عجیبی خیابان را گرفته بود،طوری که صدای قدم هایم را میشنیدم.در خیالات خودم بودم که نگاهم به بن بست کوچه ایی افتاد،سایه مردی را دیدم که به دیوار تکیه داده بود.با خودم گفتم: آن مرد این وقت شب آنجا چه میکند؟ چهره اش برایم واضح نبود،کمی ترسیدم.اما معمای ذهنم باید حل میشد.
همه جا تاریک بود، نزدیک تر رفتم، اما باز هم نمیتوانستم خوب ببینم! ناگهان چراغ یکی از خانه ها روشن شد! با اندک نوری که افتاده بود میشد همه چیز را دید. کنار دیوار دقیق جایی که آن مرد نشسته بود، پیرزنی روی کفش هایش خوابیده بود. سرجایم نشستم، حال عجیبی بود! دیگر باران را حس نمیکردم. میدانی آن مرد چترش را بالای سر آن پیرزن گرفته بود. تصویری که میدیدم شبیه یک تابلوی نقاشی بود!کم کم بند آمد! مرد آرام چترش را کنار پیرزن گذاشت! دستی لای موهای خیسش کشید و رفت...
و آن پیر زن هرگز نفهمید که آن شب زیر باران چرا خیس نشده بود؟! من آن شب در بن بست آن کوچه خدا را دیدم و بهشتی به وسعت یک چتر...سالها میگذرد و من هنوز هم آن تصویر را به خاطر دارم،امشب هم باران عجیبی ست، دلم قدم زدن میخواهد، اما اینبار را چتر میبرم.
مبادا کسی به امید چتر من، زیر باران مانده باشد..

نویسنده: دنیاکیانی

دنیا کیانی متولد 1379/11/7( شهرستان نهاوند، شهر گیان) شاعر، نویسنده، عکاس و ویالونیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید