این روزها که ظلم همین طور از کت و کول ما بالا میرود و جلوی چشممان نوعی از شر را میبینیم که به قول کسی دیگر شر نیست و ابتذال شر است. این روزها که بهترین هایمان به خاطر انسانیت و شجاع ترین هایمان به خاطر شجاعت و شریف ترین های به جرم شرافت کشته میشوند این روزها که کودکان هم از شر ظلم در امان نیستند. اگر لحظهای از نیمه شب ذهنمان از حجم این همه خبر عجیب رهایی یابد به ناگاه این سوال باستانی می آید جلوی چشممان که به راستی خدا کجاست؟ فیلسوف های زیادی آمده و رفته اند و هر یک سعی کرده اند به نوبه خود پاسخی به آنچه که به آن مسئله شر گفته می شود، بدهند اما حقیقت این است که در لحظات منقبض در اندوه هیچ کدام از آن فلسفه ها نه به یادت می آید و نه اگر بیاید برایت اعتباری دارد. حتی اگر بارها خود را قانع کرده باشی که چرا خدا میبیند اما کاری نمی کند باز در مواقع ویرانی و اندوه این سوال عریان تر از پیش می آید، جلویت می ایستد و صاف به دو چشمت زل میزند.
من این روزها اما دیگر تلاش نمیکنم تا به دنبال پاسخ این سوال بگردم. اما چیزی قلبم را قلقلک میدهد و میگوید همین جاست.انگار از پشت شمشادها دارد میپایدمان و صبوری می کند تا دخالتی نکند، تا ببیند آدمیزاد تا کجا می تواند پیش برود. چند اندازه میتواند ظالم و چه اندازه می تواند شجاع باشد. به گمانم خدا صبر زیادی داشته باشد اما شاید، یعنی ای کاش روزی از همین روزها صبرش تمام شود.