همه چیز سریع تر از آنکه حتی بخواهیم فکرش را بکنیم دارد میگذرد. اتفاقات پشت سر هم می آیند و میروند، حوادثی که جا داشت بشریت سالهای سال غمش را بخورد، ما پشت سر هم با بغض هایمان می بلعیم و از آن طرف معده درد شدید.
در شرح غم و درد این روزها فکر میکنی بسیار میتوان گفت اما در حقیقت هیچ نمیتوان گفت. به قول کسی " یدرک و لایوصف" است. سالادی از احساسات مختلف، بسیاری غم و خشم و گاه ناباوری که البته با بسیاری امید در هم تنیده شده اند. احوالی عجیب که هیچکس جز ساکنان این جغرافیا درکش نخواهند کرد و حتی اگر به وصف هم درآید به فهم گمان نکنم درآید.
پیش از این ها همیشه این شعر برتولت برشت را زمزمه میکردم که خطاب به آیندگان از آنها میخواهد که راجع به بهشان منصفانه قضاوت کنند:
《آهای آیندگان، شما که از دل توفانی بیرون میجهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف میزنید
یادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.》
حالا اما اوضاع کاملا متفاوت شده است. حالاحتی اگر آیندگان هم قانع شوند که نمیشد کاری کرد، ما نمیشویم. به گمانم به رغم همه چیز، این مردمان این روزها حالشان بهتر از پیش است. این درد و رنج با اینکه جانفرسا است، اما شیرینی بیرون آمدن از رخوت را با خود همراه دارد.
حالا ساکنان این سرزمین به آمدن روز های خوب امید بسته اند. امیدی که هیچ گلوله ای نمیتواند آن را بکشد.
یه روز خوب میاد.
ز تند باد حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه ی جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی